جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رنج_پرثمر» ثبت شده است

1. دوره‌هایی در زندگی وجود داره که ما ارادی خودمون رو در معرض ِ آموزش قرار می‌دیم یا بصورت غیر ارادی در برابرشون قرار می‌گیریم. یعنی ایجاد یک مرحله‌ی پیش‌درآمد برای آمادگی ِ ورود ِ هرچه بهتر و پُر مغزتر به مرحله‌های اصلی.

2. با توجه به دودوتا چارتایی که می‌کنیم تشخیص می‌دیم با توجه به شرایط ِ گذشته، حال و آینده‌ی در پیش رو، برای ورود به عرصه‌ی مورد نظر چه مهارت های عِلمی، عملی، فکری، ذهنی، احساسی و ... نیاز داریم. و می‌ریم یاد بگیریم که این مهارتها رو چه طور در مراحل ِ مورد نیاز خرج کنیم.

3. می‌تونیم مراحل ِ آموزشی رو هرچند سخت؛ به جون بخریم یا زیرسیبیلی رد کنیم. مختاریم. امّا کیفیت ِ چه‌طور گذروندن ِ اتفاقات؛ در راه ِ پیش ِ رو مستقیماً به آبدیده شدن در این مراحل آموزشی ارتباط داره.
 

4. حاج احمد متوسلیان _ در فیلم ایستاده در غبار؛ ارجاع به پست پایین _ به سربازهاش قبل از ورود به جبهه می‌گفت: «من اگر بهتون سخت می‌گیرم چون دوست ندارم خون از دماغ یکی از شما بیاد..» و در سکانس دیگه‌ای: «اگر اینجا کسی شهید بشه من مسئولیت خونش رو به عهده می‌گیرم. اگر چند نفر اینجا شهید بشن بهتر از اینه که پنجاه نفر در جبهه شهید بشن.»

 

5. هیچ اشکالی نداره ما اهداف و آرزوهای بلندبالا و حتی دور از ذهن داشته باشیم. بهش میگن "توانایی ِ بافتن ِ خیالات بهم" اما چیزی که باید بدونیم اینه که، آرزوها هرچقدر بزرگتر باشن دوره‌ی آموزشی ِ طولانی‌تر، سخت‌تر و چند جانبه‌تری دارن. مثل کسی‌که می‌خواد جهانگرد بشه باید اول به چند زبان ِ زنده‌ی دنیا مسلط باشه. دوم مهارت گذراندن روز و شب با حداقل‌ها رو بلد باشه و توانایی مدیریت شرایط سخت و غیر مترقبه رو در خودش پرورش بشه. سوم مهارت‌هایی داشته باشه که بتونه بوسیله‌ی اونها در مواقع لزوم هر جایی گلیم خودش رو از آب بکشه بیرون مثلاً پول در بیاره و .. قاعدتاً چنین شخصی قبل از آموزش دیدن و تیک زدن ِ این مراحل نمی‌تونه وارد راه ِ دوست داشتنی‌ش بشه یا اگر بشه ممکنه متحمل ِ خسارت‌هایی بشه.

6. پله‌پله رفتن به سمت ِ اهداف ِ بزرگ، برداشتن هر قدم حس ِ شادی و اعتماد به نفس قشنگی رو به فرد تزریق می‌کنه. جوری که فکر نکنه فقط داره شرایط ِ زندگی رو تحمل می‌کنه! و همین لبخند ِ از روی رضایتمندی؛ هرچند اندک هم که باشه باعث میشه بتونه پستی‌ها و بلندی‌های راه رو پشت سر بذاره.

7. پروردگارا... بلند پرواز بودن هنر ِ، به ما رخصت داشتن ِ افکار و آرزوهای بلند بده و در کنارش قدرت خورد کردن ِ اونها به قطعات کوچکتر. کمکمون کن هر ثانیه از هر روز ِ زندگیمون رو بتونیم یک گام به سمت ِ اهداف درستمون برداریم و لذت ِ این گامها رو هرچند کوچک در زیر ِ پوستمون حس کنیم. خدایا چنان کن سرانجام کار، که تو خوشــنود باشی و ما رستگار. آمین.

پ.ن. بیا و نوشتن ِ تجربیاتت رو از سر بگیر که به جاهای ِ خیلی خوبی رسیدی رفیق.
 

۳ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۳
ZaR

 

کی هامیونگ* خانواده‌ش رو به واسطه‌ی خبرنگارها از دست داده بود، پدرش متهم و بدنام شده بود و مادرش زیر فشارهای موجود خودکشی کرده بود و خودش مجبور شده بود باقی عمرش رو با اسم و مشخصات جعلی زندگی کنه. برای سال‌ها نسبت به اخبار و حتی اسم خبرنگار احساس تنفر داشت. همچین شخصی خودش رو میندازه توی آتیش، میره که خبرنگار بشه! چون می‌دونه از بیرون نمی‌تونه چیزی رو تغییر بده. اگر بخواد انتقام بگیره و حقیقت رو به همه‌ی مردم بگه لازمه که جزئی از اون مجموعه باشه.

حتماً می‌دونید چقدر سخته، آدم در شرایطی قرار بگیره که ازش متنفره، با آدم‌هایی سر ُ کار داشته باشه که ازشون متنفره، کارهایی انجام بده که با حس ِ تنفر همراهه!  [العان مشخصه در روزهای من چقدر تنفر جریان داره؟]
آیا ممکنه نتیجه‌ی این همه تنفر الزاماً تنفر نباشه؟ می‌تونه رضایت بخش باشه؟ بله. از داخل ِ این لجن زار می‌تونه نیلوفر آبی رشد کنه. وقتی وارد ِ چنین شرایطی بشیم  این نزدیکی می‌تونه پیامدهای خوب و جالبی داشته باشه. می‌تونیم بریم اونجا و جواب سوال‌هامون رو پیدا کنیم. می‌تونیم چیزهایی رو کشف و از فهمیدنشون شگفت زده بشیم. و در اون فضایی که برامون خفقان‌ آور بود شاید رضایت و شادکامی رو پیدا کنیم! حتی این نظریه وجود داره که که نزدیک شدن به اشخاصی که ازشون متنفریم و شناختنشون ممکنه منجر به ایجاد حس دوست داشتن و احترام بشه.

* Pinocchio


قاصدک از راه رسید و در زد.

 

۲ نظر ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۴
ZaR

 

سه سالی که خوابگاهی بودم یک بار محض رضای خدا با کسی بحث نکردم، اختلاف نظر یا دعوا که دیگه پیشکش! دیواری به دور خودم کشیده بودم که بیشتر شبیه به دژخیم بود. اما از نظر آسیب شناسی، روح خشمگینی اونجا زندانی بود و به دیوار چنگ می‌انداخت.. در برهه‌ای آن چنان سرکش و  افسار گسیخته شده بود که از پسش بر نمی‌اومدم. حتی العان که بهش فکر می‌کنم دلم می‌لرزه! هر کاری می‌کردم این آتش ِ درون کمی خنک بشه، مشکل اما ریشه‌ای بود، خیلی خیلی ریشه‌ای.. شاعر در این زمینه می‌فرماید : " هر انسانی در زندگی خود نگرانی‌هایی را به دوش می‌کشد.  آن‌ها نا امیدانه قلب شکسته‌شان را درون سینه نگه می‌دارند"

 

 


یکی از کارهایی که کردم؛ به فاصله‌ی یک سال دو بار موهام رو از ته تراشیدم. این کار باعث شد ظاهرم رو بتونم جوری ببینم که تا به حال ندیده‌م. تا چند روز اول نمی‌تونستم خودم رو توی آینه نگاه بکنم اما بعد که روم باز شد به آینه خیره می‌شدم، "این شخص واقعا منم؟ یعنی اینقدر پتانسیل وجودی دارم و خودم خبر ندارم؟ اگر اینجوریه پس می‌تونم جوری باشم که هیچ وقت نبوده‌م کارهایی بکنم که هیچ وقت نکرده‌م!"  به همین سادگی؛ جنگ شروع شد!  مثل تراکتور شخم می‌زدم و همه چیز رو زیر و رو می‌کردم. حذف کردنی‌ها رو بی‌رحمانه از زندگی‌م حذف می‌کردم و تلاش می‌کردم برای قبول ِ حذف نشدنی‌ها. می‌تونید قدرت و خشم یه زن ِ کچل رو تصور کنید؟ در کلام نمی‌گنجه!

 

دومی از هر موقعیتی برای فرار از خوابگاه استفاده می‌کردم. همیشه هم یه راهی برای دَر رفتن یافت می‌شد. یه مهدکودک پیدا کردم که بتونم یکی دو شب در هفته اونجا بمونم و صبح‌ها قبل از باز شدنش فلنگ رو می‌بستم. با مسئول زبانکده‌ای دوست شدم و شب‌ها روی کاناپه‌ی تخت شوی ِ اونجا می‌خوابیدم، باز هم صبح قبل از باز شدنش فلنگ رو می‌بستم و به زندگی ِ خودم بر می‌گشتم. پررنگ‌ترین اما؛ شب‌ها در کتابخونه بود. روی میزها یا صندلی‌ها می‌خوابیدیم. اونجا هر کاری می‌کردم جز درس خوندن! الهام‌گاه بود، محراب ِ عبادت بود حتی!

 

آخ.. یه بار سه ماجرا در اومد..شانس آوردم! خدا رو شکر از ده تا کار دوتاش رو به خانواده می‌گفتم و البته اونها دخترشون رو می‌شناختن وگرنه زهرا می‌موند و حوض ِ آبروش!! ...و خیلی کارهای دیگه که در این مجال نمی‌گنجه. اینکه العان سُرُ مُرُ گنده اینجا نشستم جای شکر داره واقعاً.

و شاعر در اینجا می‌فرماید: " اجازه بده ترس‌ها و تنهایی‌ها رو پشت سر بذاریم. راهی که مجبوریم طی کنیم قطعاً برای ما قدمی مهم بسوی آینده خواهد بود."

+ آدم باید شهامت تنها موندن و جنگیدن رو داشته باشه! همه‌ی اینها در حکم میدل فینگری بود به روزگار بی‌رحم!  من در حالی که اینجا ایستاده‌م؛ رفته‌ام ، اگر میتونی برم گردون! هر چقدر میخوای داد بزن این گوش‌ها هیچ چیز نمی‌شنون!! موثرترین انتقام فراموشی ست. انگار که هیچ وقت وجود نداشته‌اند..زنده موندن زیر ِ خرابه‌های زلزله کار هر کسی نبود. البته که نبود، چون آوار متعلق به زندگی ِ خودم بود. و جونه زدن از زیر اون خرابه‌ها احساس ِ افتخار به‌همراه داره.

البته که بازی ِ سینوسی ِ روزگار و ما تا آخرین نفس‌ها ادامه خواهد داشت. گهی زین به پشت و گهی پشت به زین! اما این هنر بازیکن هست که با زیرکی موقعیت رو شناسایی کنه، تلاش کنه برای شناخت تا به درک برسه. اون موقع می‌تونه تشخیص بده کجا باید ضربتی عمل کنه کجا لازمه آروم بگیره و بیاسته تا وقت ِ مناسب. و البته که این راه از خودشناسی شروع میشه. گفته بودم قبلاً. ما اگر خودمون رو بشناسیم می‌تونیم دنیا و بعد خدا رو بشناسیم. چون هر دو در درون ِ ما خلاصه میشن!

 

* عنوان نوشت:

قلب‌هاتون رو باز کنید ، ذهن‌هاتون رو خالی کنید

آتیش رو روشن کنید ،لی لی لی لا لا لا

جواب رو نپرسید و فقط قبولش کنید، با جریان حرکت کنید،

به سمت آسمون  نگاه کنید و دست‌هاتون رو ببرید بالا؛ می‌خوایم بپریم!

فوق العاده ست عزیزم!
من می‌خوام برقصم!

 

 

 

پ.ن.1 تقدیم به "آقای مربع" که یکی از دلایل نوشتن این پست بود.

پ.ن.2 قبلاً فکر میکردم یک خانوم حتماً باید در زندگیش یک بار هم که شده کچل کردن رو امتحان کنه. اما واقعیت اینه که آدم‌ها با هم متفاوت هستن، اگر این روش برای من جواب داده لزومی نداره جوابگوی ِ نیازهای دیگری باشه. یکهو جوگیر نشید برید موها رو از ته بزنید بعد راه پس و پیش نداشته باشید فحشش برا من بمونه! [مرتبط]

پ.ن.3 داستان این پست از اونجا شروع شد که داشتم به آستانه‌ی ناامیدی نزدیک می‌شدم که یکهو به یه عکس ِ قدیمی برخوردم و خاطرات ذهنم هجوم آوردن. چقدر خوبه یادآوری خاطرات ِ هر چند سخت اگه بعدها به لبخند تبدیل بشن. و چقدر خوبه عکس‌ها هستن که وقتی لازمه از غیب برسن و یه چیزهایی رو به یادمون بیارن.
قبل از خونه تکونی ِ منزل به سراغ خونه تکونی ِ ذهن رفتیم. در راستای ِ آماده‌گی برای ورود به سال ِ جدید.

 

 

 

۹ نظر ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۰۵
ZaR

غرق شدن در دنیایی که میدونی وجود نداره چه فایده ای داره؟

۱ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۸
ZaR