جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رنج_پرثمر» ثبت شده است

_یه جا در مورد سال‌های شصت، حزب جمهوری، ترورها و آشفتگی ِ موجود در اون زمان صحبت می‌کنه. میگه* اون زمان کشته شدن برامون دیگه مسئله‌ی خاصی نبود هر لحظه منتظر بودیم که بریم... و این روحیه خیلی به دردمون خورد. چون اون تجربیات رو داشتیم بعدها در راه طب‌سنتی که وارد شدیم، در مواجهه با تهدیدات و بم‌بست‌ها می‌گفتیم این که چیزی نیست، سخت‌تر از این‌ها رو قبلاً از سر گذروندیم. این‌ها واسه ما حالا تفریحه!
حالا برای ما که به صورت جمعی و فردی به چوخ رفتیم هم همین طوره، اگه از این مرحله زنده بیرون بیایم، مراحل بعدی ِ زندگی رو می‌تونیم ساده‌تر بگذرونیم. نه اینکه قطع به یقین باشه، حسم اینجوری میگه، شاید هم دوست دارم که این‌طور باشه. واسه همین همه‌اش با خودم میگم صبر کن.. شاید الان نتیجه‌ی مطلوبی از تلاش‌ها و زحمت‌هات نگیری، اما یه روز.. تائیر این نقطه‌هایی که برای صحیح گذاشتنشون اینقدر زحمت کشیدی و اذیت شدی رو می‌بینی. چون‌که هیچی توی این عالم گم نمی‌شه و همه چی سر ِ زمان ِ خودش اتفاق میوفته. صبر کن دختر.. صبر کن.
*از سیاست تا طبابت

 

پ.ن.1 هر وقت انتظار یه نتیجه‌ی خاص نداری، امکان ثبت یه نتیجه‌ی خوب بیشتره.
پ.ن.2 وی به درجه‌ای از عروج هنگام دویدن رسیده بود که در طی مسیر در حال گوش دادن به پادکست فردوسی‌خوانی دیده شد! با تشکر از خانم روزالیند فرانکلین جهت یادآوری این پادکست خوب. و البته مهناز  جان جهت انداختن فکر شاهنامه‌خوانی به سرمان!

۲۸ آبان ۹۹ ، ۰۳:۵۰
ZaR

از یک جایی به بعد قرار گذاشتیم هر چه شرایط سخت‌تر و درد استخوان سوزتر شد، به بلندای آرزوهایمان بیافزاییم. مثلا دیروز در دفترم نوشتم: «یک کار ِ جهان شمول و عالم گیر.»

۱۹ مهر ۹۹ ، ۲۲:۳۷
ZaR

_داشتم فکر می‌کردم به این‌که استراتژی ِ درست  در برخورد با شرایطی که دنیا باهاش مواجه شده چی می‌تونه باشه؟ در نهایت به "عشق" رسیدم. کلید ِ دوام در این شرایط ِ غیر ِ معمول فقط می‌تونه یک عنصر ِ غیر معمول و بی‌حساب و کتابی مثل ِ عشق باشه. شاید چون اصل ِ وجود ِ آدم‌ها از عشق نشات گرفته پس در شرایط بحرانی هم باید به اصل خود رجوع کنند. عرفا معنقدند اون‌هایی که با عشق بیگانه‌اند مثل دریای شوری هستند که نیاز به تربیت شدن توسط افرادی مانند دریای شیرین دارند. کی می‌دونه، شاید اصل ِ هدف ِ این وضعیت نامتعارف همین باشه، که شوری ِ جان ِ انسان‌ها رو تصفیه و در نهایت به شیرینی تبدیل کنه! اینجا مدیریت بحران می‌شه خالی شدن از منیَت. حالا هر فردی در طول زندگی عشق رو یه جور معنی می‌کنه. یکی عشق رو به پای خانواده می‌ریزه، یکی به پای علم، یکی به پای یک فرد خاص و ..در واقع باید وجهه‌ی عشق ِ زندگی‌مون رو پیدا کنیم و بهش بیاویزیم؛ شاید از این مهلکه جان سالم به در ببریم!

از خواجه عبدالله انصاری نقل کرده‌اند:

اگر خواهی که عشق در دل تو کار کند و تو را طالب آن یار کند، اول در خود نگاه کن که کیستی و به نسبت ِ آن چیستی؟ عشق آتش سوزان است و بحر بی‌پایان است.
 

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۶:۰۴
ZaR

 

وقتی حضرت موسی همراه با قومش به وسیله‌ی سربازان فرعون در تعقیب بودن به جایی رسیدن که در جلو دریا بود و پشت سرشون سربازها. میگه:

دلها لرزید. یاران موسی گفتند: انّا لَمُدرَکون [پدرمان در آمد]
موسی گفت: کَـلّا انّ مَعِیَ ربّی سَیَهدِین [چنین نیست، پروردگارم با من است و مرا هدایت خواهد کرد.]

اینجا خود حضرت موسی هم نمی‌دونست که قراره نیل بشکافه، بذاره اون‌ها رد بشن و در عوض سربازان فرعون رو ببلعه. فقط اعتماد داشت به قولی که خداوند بهش داده بود.
در بدترین شرایط وقتی فکر می‌کردم به اینکه اگر می‌تونستم به عقب برگردم چیکار می‌کردم، از دست خودم حرص می‌خوردم، چون اگر بخوام صادق باشم باز هم این راه رو انتخاب می‌کردم و شاید به جز یه سری از جزئیات چیزی رو تغییر نمی‌دادم. یعنی همین به فنا رفتن رو!.. چون ته دلم همیشه می‌دونست که تهش خوبه. اصلا اگه یه درصد شک داشتم هیچوقت دست به چنین ریسکی نمی‌زدم. پس جواب همیشه همونه: من بهت اعتماد دارم. و ایمان دارم که اتفاق ِ درست در زمان ِ درست خوهد افتاد.

 

*اختتامیه:  خب 7 روز چالش خود شناسیم تمام شد. سخت بود حقیقتاً! لایه لایه باید پیش می‌رفتی، عمیق‌تر می‌شدی برای اینکه ببینی درونت چه خبره، چی شده که این طور شده؟ این چالش رو به همه توصیه نمی‌کنم، جز اون‌هایی که می‌خوان بفهمن کجای راه ایستادن و با خودشون چند چندن. سخته، چون نیاز به کنکاش داره و هر چی بیشتر به درونت غور کنی به مسائل کهنه‌تر و درونی‌تری می‌رسی که شاید ریشه‌ی خیلی اتفاق‌ها باشن. پس باید بررسی شون بکنی، و این کار اصلا ساده نیست. جرات می‌خواد و حوصله.

 

*حُسن ختام:

این درد استخوان من، اَحلی مِن العَسل

این جسم نیمه‌جان ِ من، اَحلی مِن العَسل

این زخم‌های بی‌عدد، اَحلی مِن العَسل

جانم که می‌آید به لب، اَحلی مِن العَسل

[کلیک]امروز داشنم با این نوحه می‌دویدم، خیلی چسبید.

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۲۷
ZaR

روزهای تکراری

ماه‌های تکراری

هفت روز هفته 24 ساعته، هر لحظه تکراریه

زندگیم متوسطه

یه آدم بیست و چند ساله‌ی بیکار که از فردا می‌ترسه

خنده داره، وقتی بچه‌ای فکر می‌کنی همه چی ممکنه

بعد کم کم می‌تونی حس کنی که گذروندن هر یه روزی چقدر سخته

روحیه‌ات رو با دکمه‌ی کنترل نگه دار، به دانلودش ادامه بده

هر روز یه تکراره، مثل Ctrl+V , Ctrl+C

_هعی.. چقدر آشنا هستن این جملات. یادش بخیر، قبلا از اون دسته‌ رویاپردازهایی بودم که فکر می‌کردن همه چیز ممکنه. اما الان چی؟ الان.. فکر می‌کنم از  آسمون هفتم با دماغ خوردم زمین! :)) چون فهمیدم برای به واقعیت پیوستن یه فکر ساده، یا برای عملی کردن یه ایده‌ی خیلی ساده باید اون قدر زحمت بکشی که خون دماغ شی. تازه اگه از شدت خونریزی چیزی ازت بمونه مشخص نیست در عمل نتیجه به چیزی که فکر می‌کردی حتی نزدیک شده باشه!
واقعاً چه طور فکر و عمل می‌تونن اینقدر از هم فاصله داشته باشن؟ چه طور می‌تونن اینطور با هم بیگانه باشن؟! نمی‌فهمم!
برای رسیدن به اهداف و عملی کردن ایده‌ها و آرزوها باید بهایی بپردازی..طولانی میشه، روزهای بعدی احتمالا درموردش بنویسم.

 

من راه طولانی در پیش دارم، پس چرا هنوز  در جا می زنم؟

از نا امیدی فریاد می‌زنم، اما صدام در فضای خالی منعکس میشه

امیدوارم فردام از امروزم متفاوت باشه، من فقط آرزو می کنم...

_می‌دونستید ماهیت «امید» می‌تونه بسیار بی‌رحم باشه؟ مرز بین امید ِ واقعی و توهّم کجاست؟ در حال حاضر فکر می‌کنم امید یه قمار ِ بزرگه!
 

رویاهات رو دنبال کن، مثل یه نابودگر
حتی اگه شکست بخورن، چه بهتر!
هیچوفت به عقب برنگرد، هیچوقت
چون دقیقا قبل از طلوع خورشید تاریک‌ترین زمانه
حتی در آینده‌های دور هیچوقت الانت رو فراموش نکن
مهم نیست الان کجایی
تو فقط الان داری استراحت می‌کنی
تسلیم نشو فهمیدی؟
فردا خیلی دور نیست
فردا خیلی دور نیست

فردا خیلی دور نیست

_اونجا که می‌خونه اگر شکست خوردی هم چه بهتر دلم می‌خواد بزنم پس کله‌ش! آخه یه سری از شکست‌ها قطع عضو می‌دن لامصبا! بعدش با هیچی نمی‌شه طرف رو دوباره بهم چسبوند! و تا آخر عمر ناقص می‌مونه!
داخل داستان‌ها یه شخصیت ِ عبوث و گوشت تلخ هست که همیشه ساز مخالف با جمع می‌زنه، هیچ وقت هیچی رو قبول نداره. همیشه از جمع کناره گیری می‌کنه چون در واقع می‌ترسه بقیه بهش آسیب برسونن. این آدم‌ها اونایی هستن که دچار ِ رکب روزگار شدن! شاید در گذشته یه جای راه رو اشتباه رفتن اما نتوستن از زیر بار ِ سنگین عواقبش بیرون بیان! همون زیر موندن و جون به لب شدن و دیگه هیچ وقت اون آدم سابق نشدن. این‌ها اعتمادشون به همه چی و همه کس رو از دست دادن! کی می‌دونه چقدر سخته اعتمادت به همه چی و همه کس حتی به خدا رو از دست بدی؟

 

فردایی که خیلی منتظرش بودیم، توی یه چشم بهم زدن تبدیل به دیروزمون می‌شه
فردا می‌شه امروز، امروز می‌شه فردا
فردا دیروز می‌شه و پشت سر منه
زندگی فقط گذروندن لحظه‌ها نیست، باید سختی‌ها رو تحمل کرد
همین طور که داری زندگی می‌کنی، یه روز هم ناپدید میشی
اگر حواست رو جمع نکنی، از بازی حذف میشی
اگه دل و جراتش رو نداری به من اعتماد کن
همه‌ی این‌ها در هر صورت تبدیل به دیروز میشه، پس ترس چرا؟

من می‌خواستم خوشحال و قوی باشم، اما چرا دارم ضعیف‌تر می‌شم؟
دارم به کدوم سمت می‌رم؟ هی به این در و اون در می‌زنم اما باز هم برمی‌گردم همین جا
اره احتمالا آخرش به جایی می‌رسم، اما آیا واقعا این هزارتو پایانی هم داره؟

_من هم تلاش کردن برای حذف نشدن از بازی رو تا به حال تجربه کرده‌ام.. قبلا فکر می‌کردم به هر قیمتی که شده باید وایستی پای چیزی که فکر می‌کنی درسته. واقعا هم فکر می‌کردم کارم درسته. الان که از اون زمان گذشته.. وقتی از بیرون عملکردم رو می‌بینم، می‌فهمم چقدر زور الکی زدم. چقدر بیهوده انرژی هدر دادم و حرص خوردم و ذره ذره آب شدم. ارزشش رو داشت؟ خب اون موقع فکر می‌کردم اما الان نظرم عوض شده! ارزش نداشت. کلاً انگار زور زدن به جز موقع به دنیا آوردن بچه در بقیه موارد نتیجه‌ی عکس میده.
 

فردا، به راهت ادامه بده
ما واسه‌ی تسلیم شدن خیلی جوونیم
فردا، درها رو باز کن
هنوز خیلی چیزها واسه‌ی دیدن هست که بخوای درها رو ببندی

وقتی که شب تیره بگذره صبح درخشان می‌رسه
وقتی که فردا برسه، چراغ‌های نورانی می‌درخشند پس نگران نباش
این یه توقف نیست، فقط یه مکث کوتاه توی زندگیت برای استراحته
انگشتت رو بالا بیار و دکمه‌ی شروع رو فشار بده تا همه بتونن ببیننن

به اینجا که می‌رسه یخم باز میشه، بغض می‌کنم...مابرای تسلیم شدن هنوز خیلی جوونیم، هنوز خیلی چیزها واسه‌ی دیدن هست.. اینجا نشد اونجا، اونجا نشد یه جای دیگه..
این روزها خیلی سخت می‌گذره، یه ذره‌بین گذاشتم و دارم گذشته رو جزء به جزء بررسی می‌کنم. ضعف‌ها و اشتباهاتم رو، یکم هم نقاط قوّت رو. چون واقعا نمی‌خوام بذارم اینجوری بمونه، حیفه، خیلی حیفه.. باید دردش رو به جون بخرم اگر می‌خوام در آینده دوباره به این وضعیت دچار نشم.
بلاخره این هزارتوی گذشته که گرفتارش شدم هم تمام میشه. یه روز با تمام توان ازش میام بیرون و میرم که فردا رو  باقدرت بسازم. تسلیم نشو فهمیدی؟ فردا خیلی دور نیست.

 

*نقشه:
_شعر

_تفسیر نویسنده

 

پ.ن. متن آهنگ Tomorrow از BTS

 

۱ نظر ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۰۴:۱۱
ZaR

 


 

۲ نظر ۲۸ آذر ۹۸ ، ۰۲:۰۶
ZaR

1. اولین باری که تبخال زدم.. فک کنم 22 سالم بود. پولم رو خورده بودن.. اینکه حقم رو خوردن از طرفی کاری هم ازم بر نمیاد برام قابل هضم نبود، فقط حرص می‌خوردم و خودخوری می‌کردم. فرداش که گوشه‌ی لبم متورم شده بود باورم نمی‌شد ممکنه تبخال زده باشم! از چیزی که بدم می اومد سرم اومده بود. متنفر بودم از تبخال و همیشه ته دلم مطمئن بودم هیچ وقت تجربه‌اش نخواهم کرد اما بلاخره حرارت کاذب ناشی از این عصبانیت‌های بدون بروز کار خودش رو کرده بود.
خدا رو شکر راه مقابله باهاش رو بلد بودم و در نطفه خفه‌اش کردم. از اون به بعد هر وقت علامتهاش ظاهر می‌شن می‌فهمم که حرص خوردم و خودم نفهمیدم!
+ نکته: اگر شما هم تبخال می‌زنید با یک راه حل ساده می‌تونید باهاش مقابله کنید. بهترین راه اینه که در نطفه خفه‌اش کنید. تـه دوتا خیار رو ببرید و به هم محکم بمالید تا کف کنه، بعد کف بوجود اومده رو روی محل مذکور به بمالید، اگر خیلی بزرگ نباشه با یک بار مالیدن ورم و التهاب لب می‌خوابه. راه کمکی: به تیکه‌ای پنبه یا دستمال کمی آبغوره زده و در محل مذکور به دفعات قرار بدید.

 

2. برای ایستادگی در برابر یه سری از موقعیت‌ها در زندگی آدم می‌فهمه فقط به کمک یه سری حس‌های درونی توان مقابله با شرایط موجود ممکنه. یه جاهایی باید شهامت داشته باشی..شهامت ِ باختن، شهامت ِ گول خوردن، شهامت احمق فرض شدن، شهامت ِ مفعول ِ مطلق بودن! خیلی مهمه بتونی این افعال رو برای خودت حل ُ فصل کنی. اینکه؛ قرار نیست همیشه برنده باشی، همیشه حاکم باشی یا اصلاً برگ برنده‌ای در دست داشته باشی! بیا و یه بار هم بازنده باش، اصلا تا ته بازندگی برو ببین چه جوریه؟ تا ته محکوم  بودن برو ببین چه جوریه؟ خدا رو چه دیدی شاید تهش قالیچه سیلمان بود! ببین!! بیا و اگه قراره بازنده باشی هم بهترین و خاص‌ترین باش!

 

 


The Big Hit , 2017

 

 

* عنوان نوشت: اگه باختی اشکال نداره، عزتت رو هیچ وقت نباز. [چه اشکال داره؟ شاید این روزا توی زندگیم دیگه هیـچ وقت تکرار نشدن.. که مطمئنم نمی شن.]

 

۵ نظر ۳۱ تیر ۹۶ ، ۰۱:۵۳
ZaR


صبر و تحمل دو تا فعل هستن که در یه شاخه دسته‌بندی میشن اما تفاوت‌های زیادی با هم دارن.
 

 

 

«تحمل کردن» یعنی حمل کردن بار. که معمولاً بار سنگینی از نارضایتی‌های گوناگون در زندگیمون هست. انگار با دست‌های بسته و بدون اراده داری باری رو به دوش می‌کشی. شاید حتی نمی‌دونی از کجا اومد و کِی اینقدر زیاد و سنگین شد! اگر ماهها و سالها بگذره؛ تو ترجیح دادی دو لنگه پا همون جایی که هستی بیاستی و بارت رو حمل کنی تا اینکه حرکت کنی، چون اگر چند قدمی هم بخوای و بتونی برداری اون قدر سنگین هستی که با رنج و مشقت این کار رو انجام میدی!

"«صبر کردن» یعنی آرام و قرار گرفتن. "صبر آنست که در صبر صابر باشی." [کلیک] وقتی در شرایط صبر [بر هر چیز] قرار می‌گیری یعنی مثلاً شرایط یا کاری که وقت انجام دادنش الان نیست پس باید برای مهیّا شدن موقعیت ِ موجود شدنش صبر کنی. نکته اینجاست که جز اون کار یا چیز دستت بازه برای انجام هر کار ِ دیگه‌ای. اینجا زمان نقش مهمی ایفا می‌کنه در تاثیر گذاری روی مورد مذکور. سیرترشی چندین ساله شنیدید؟ چرا اینقدر ارزشمنده و خاصیت درمانی داره؟ چون عنصر ِ زمان روش اثر کرده. درواقع این زمان هست که باعث ارزش بخشیدن بهش شده! یعنی اون مقوله‌ای که درموردش باید صبر کنی اگر همین الان دودستی بهت داده بشه هم ضایع می‌شه چون عنصر زمان رو هنوز نداره!

+ نتیجه : تحمل خشک و تک بعدیه اما صبر انعطاف داره؛ دریاست و هزاران ساحل بزرگ و زیبا می‌تونه داشته باشه. بعد از تحمل کردن چیزی جز خسته شدن و به نفس نفس افتادن گیرت نمیاد اما از پس ِ صبر کردن حتی اگر مسافت زیادی رو مجبور به شنا کردن شده باشی و نفس کم آورده باشی هم در انتها ساحل امنی در انتظارته. جدای از اینکه اگر تلاش کنی می‌تونه بهت خوش بگذره و بشه هم فال و هم تماشا! برای همین می‌گن صبر گردن می‌تونه حتی گوارا و شیرین باشه. چون دستآوردهایی داره که با گذشت زمان اگر دشوار بوده باشه هم به خوبی ازش یاد خواهی کرد.
 

پ.ن. خلاصه به نفع زندگی و موجودیت ِ خودمونه که بار ِ سنگین ِ نارضایتی‌ها رو زمین بذاریم. و اینکه این کار برای خانومها چون لطافت ِ وجودی بیشتری دارن به طبع آسون‌تره. 7-8 کیلو خرید می‌کنیم می‌دیم یکی دیگه از مغازه تا ماشین بیاره.[:D] وقتی به فکر اذیت نشدن ِ این فاصله هستیم حتماً راحت‌تر می تونیم خودمون رو از کشیدن همچین بار ِ طاقت فرسایی در طول زندگی راحت کنیم. اینجا کیاست مطرحه، کدوم بیشتر به نفع منه؟ سنگین سفر کنم یا سبک و رها؟ مثل وقتی‌ که آدمها می‌میرن و نمی‌تونن هیچ چیز جرم داری رو با خودشون ببرن. برای پرواز باید وزنه‌هات رو با اراده یا بی‌اراده زمین بذاری وگرنه؟ همینه که هست.

 

۶ نظر ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۱۶
ZaR

 

 



جایی که درخت در غبارهای کهن پنهان شده
که از چشم همگان مخفیست
مگر کسانی که هدفی بزرگ دارند و قلبی پاک


The Legend Of Guardians,2010
 
 
*عنوان نوشت: "به آسمان نگاه کنید و پرواز کنید، پادتون باشه، وقتی بال‌هاتون خسته شد...روحیه‌تون رو از دست دادید و تا اونجایی که تونستید پرواز کردید.. به نیمه‌ی راه رسیدید!"

پ.ن. سـلام.
۳ نظر ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۳۷
ZaR

جریان ما شبیه اون داستانه که دختر پاکدامنی در معرض تجاوز قرار می‌گیره، در ثانیه‌های آخر چند لحظه مهلت می‌خواد، می‌ره دستشویی فضولات چاه رو به تمام بدنش می‌ماله و میاد بیرون. از بعد از اون همیشه تنش بوی گلاب می‌داده.
حالا شده ماجرای ما و مهر ماهی که ما رو تا جایی که جا داشته گُهمال کرده، به امید اینکه در نهایت به بوی گلاب برسیم! :))

 

پ.ن. اربعین بریم کربلا؟

 

 

۹ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۴:۲۲
ZaR