جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

*دیشب یه تصمیم عجیب گرفتم.. تصمیم گرفتم زندگیم رو وقف اون قسمت از وجود بیمارها بکنم که "درد" داره. و تلاش کنم برای اینکه بتونم اون قسمت رو از وجودشون برهانم(!). برای بعضی ها درد جسمانیه، بعضی ها نه. برای بعضی درد قابل مشاهده ست برای بعضی ها نه. اما نقطه ی مشترک همه ی آدم ها در همین جاست، تجربه ی درد و رنج. تصمیم گرفتم راه بیوفتم و تلاش کنم برای التیام بخشیدن به این قسمت مشترک که همه ی آدم ها وقتی روی زمین میان تجربه ش می کنن، حالا هر کس به شکلی. و بگم "دقیقاً میدونم چه احساسی داری، که چقدر درد داره و هر چقدر که بگی سخته.."
واسه همین دیشب احیا نگرفتم، حتی بیدار هم نموندم. تا غروب که سر کار بودم وقتی هم برگشتم خونه رفتم عیادت یکی از آشناها که کرونا گرفته بود، براش دارو بردم و یه سری کار برای تنگی نفس و سرفه هاش انجام دادم. وقتی برگشتم خونه جنازه بودم، بدون شام خوابم برد.

*بین شعرا افرادی هستن که رمضان ستیز بودن یعنی قبولش نداشتن، بعضی ها هم در اشعارشون این ماه رو بسیار تکریم کردن. در بین اینها عقیده ی عطار نیشابوری رو خیلی پسندیدم. معتقده ماه رمضان ماه فقط روزه گرفتن نیست، زمان کار کردنه، یک ماه رو متعلق به خدا باش، بقیه ماه های سال رو می تونی متعلق به خودت و هوای نفسانیت باشی. رمضان امسال رو محاله یادم بره.. 1 رمضان 1442...محال محال محال... این ماه رو تصمیم گرفتم مال خودم نباشم، نشون به اون نشون که بعد از دو سال بولت ژورنال نویسی بدون وقفه، یک ماهه دست بهش نزدم. بذار دوباره بگم.. این ماه رو تصمیم گرفتم مال خودم نباشم، در بست در اختیار تو ای عزیز ِ علیم ِ حکیم ِ کریم، هر جا تو بگی، هر کار تو بخوای.

 

پ.ن.1 به طرز زیبایی گارا رو دوست دارم. چون از منفی بینهایت شروع کرد. یعنی از تاریکی مطلق و تونست به روشنایی برسه.
MT(رفیقم) اعتقاد داره  با این روشی که من جلو میرم و ناروتو میبینم، عن قریبه که به وسیله اش به اشراق برسم!! :)) خودم فکر می کنم همون طور که وقتی گارا در منفی بینهایت دست و پا می زد و ناروتو کمکش کرد که راه رسیدن به نور رو پیدا کنه، همین مکانیزم رو دیدن ناروتو برای من داره. لحظه هام رو روشن می کنه. و هیچ کس جز خودم تاثیر عمیقی که روی نیمه ی تاریک وجودم داشته رو متوجه نمی شه.

کازه کاگه گارا.. سخنرانیت به عنوان فرمانده کل قوا در قسمت 261 ناروتو شیپودن، تحسین برانگیز بود! ده بار دیدمش و بهت افتخار کردم چون گارایی که متولدِ نفرت بود تونسته اینقدر قشنگ به عشق و محبّت برسه.


پ.ن.2  *در پس زمینه با خودش زمزمه می کند* اون نفرتی پایین تر ازش صحبت کرده بودم؟... نمی دونستم چند روز بعد از طلب کردن قراره صاعقه ای بهم برخورد کنه و 97% اون حس رو بپرونه! اون 3% هم اثرات آزده خاطر بودنه که زمان می بره، البته اون قدر هم زور نداره که بتونه کاری از پیش ببره.

۹ نظر ۱۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۹:۵۸
ZaR

 

"اون قدر بزرگ شو، که بزرگان به سراغت بیان." 

 

پ.ن. رفت آن سوار ُ با خود؛ یک تار مو نبرده.

۴ نظر ۲۶ فروردين ۰۰ ، ۰۲:۲۰
ZaR

یه تصمیم مهم گرفتم. فعلاً می‌خوام فقط بنویسمش: میخوام از حس نفرت رَد بشم.
امروز وقتی از بالا به آسمون و ابرها نگاه می کردم و تکون‌های هواپیما باعث می‌شد ناخودآگاه به سقوط فکر کنم این تصمیم رو گرفتم. حیفه با این احساس توی دلم بمیرم. همین.

۲۱ فروردين ۰۰ ، ۰۲:۲۲
ZaR

 

اگه از پیچ و خم جاده گذشتی و زنده موندی، دعا می‌کنم؛ به شکوفه‌ی امیدی تبدیل بشی که هیچ وقت پژمرده نشه.

۵ نظر ۱۸ فروردين ۰۰ ، ۱۷:۳۷
ZaR

من بعد از هر اوپنینگ جدید ناروتو: «با این یکی دیگه نمی تونم ارتباط برقرار کنم.» ...بعد از چند اپیزود *زهرا در حال خودزنی از شدت ارتباط برقرار کردن با شعر و معنی آهنگ*
به طور مثال اوپنینگ ششم ناروتو شیپودن میگه:

کاری می کنم که بفهمی؛ این نهایتاً می تونه امضای تو باشه
و دردی که با خودت حمل می کنی از تو محافظت می کنه
اونها به من گفتن که زخم ها رو دنبال کن
اونها در قلب من خانه کردن
پس هیچ چیزی نیست که من از اون بترسم
امیدوارم دلیلی که چرا باید لبخند بزنی رو فراموش نکنی
آره، این دردی که همیشه با خودت حمل خواهی کرد از تو محافظت می کنه

این لاین رو باید قاب کنم بزنم به دیوار، به عنوان سرلوحه ی رفتاری در سال جدید. قشنگ نیست؟ همچین مفهومی در مورد رنج و درد؟
اینجا نکته ای که مهمه اینه که نذاری درد، ماهیت ِ وجودی تو رو تغییر بده. چون تجربه ی درد و رنج مثل شمشیر دو لبه می مونه، همون قدر که می تونه وجدت رو صیقل بده، می تونه باعث نفرت بشه و نور ِ وجودیت رو خاموش کنه. اون وقت سوارت میشه و فرمان رو به دست می گیره و هر جور که بخواد ازت استفاده می کنه. اما اگه بتونی از این احساس نفرت رد بشی و با خودت به صلح برسی.. وقتی با خودت به صلح رسیدی می تونی با دنیا به صلح برسی و تغییر ایجاد کنی.

 

«الان وقت گریه کردن برای از دست رفته ها نیست» یه اصل از دنیای نینجاها، جمله ای که به دفعات موقع از دست دادن عزیزی وسط میدان نبرد به هم گوشزد می کنن. الان وقت کامل کردن ماموریتمونه می فهمی؟ نذار اون همه درد و رنج بی ثمر بمونه.
اون لحظه که تصمیم می گیری پا پس نکشی و ادامه بدی، کم نیاری و همه چیز رو رها نکنی.. اون لحظه ی جادویی، ممکنه کلید تغییر سرنوشت باشه.
اگه شکست خوردی، اگه در حال تجربه ی منحصر به فرد خودت از درد هستی.. عوض نشو! خود اصلیت رو رها نکن، چون اگه قهرمان داستان عوض بشه کل داستان عوض میشه.

 

پ.ن. چقدر خوبه که آروم آروم ناروتو می بینم. هیچ عجله ای برای تمام کردنش ندارم، و این خیلی خوبه، خیـــلی.

۱۰ نظر ۰۸ فروردين ۰۰ ، ۲۲:۵۷
ZaR

*کمی شخصی نوشت.

۷ نظر ۲۲ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۵۲
ZaR

معجزه ی من در این دنیا چه خواهد بود؟ 

معجزه ی من در این دنیا چه خواهد بود؟ 

معجزه ی من در این دنیا چه خواهد بود؟ 

معجزه ی من در این دنیا چه خواهد بود؟ 

معجزه ی من در این دنیا چه خواهد بود؟ 

 

 پ.ن. شما هم وقتی پادکست "رادیو راه" رو گوش میدید می زنید زیر گریه؟ 

کی بشه من هم بتونم بگم تونستم غم بزرگ رو به کار بزرگ تبدیل کنم..کی بشه من هم بفهمم خبر بد، فی نفسه بد نیست.. کی بشه من هم عمیقا بتونم پس گردنی سرنوشت رو به بزرگ ترین برگ برنده ی زندگیم تبدیل کنم؟ خدایا.. 

۵ نظر ۰۴ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۲۴
ZaR

پست آرتمیس رو دیدم و موچی و هلن.. داشتم لباس می شستم؛ دیدم داخل ذهنم دارم به این سوالات جواب میدم، گفتم پس بذار خودم رو دعوت کنم به این چالش. :D
 

۹ نظر ۲۰ بهمن ۹۹ ، ۰۲:۱۲
ZaR

دلم ناروتو دیدن می‌خواد :| بیشتر از یک ماهه که در قسمت 41 ناروتو شیپودن استپ شده.. مدتی برنامه‌هام بهم ریخته بود و وقت نمی‌شد، وقتی هم که وقت برای دیدنی‌ها و خواندنی‌ها در طول روز باز کردم، شروع کردم به خوندن بربادرفته و... هنوز بعد از گذشت یک ماه جلد اول تازه امشب شرش کم شد! حالا کی جلد دو تمام بشه و بتونم ناروتو ببینم.. (#_#)

*عنوان: یک کُند خوان ِ مستاصل

پ.ن. خطاب به بانو اسکارلت اوهارا: ممنونم بانو! با خواندن سرنوشت شما و تصور عمق ِ فاجعه‌ای که در آن روزگار می‌گذراندید، بدبختی‌های زندگی خودم را کوچک می‌شمارم.

۸ نظر ۱۴ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۱۴
ZaR

وقتی پشت تلفن تهدید کرد وای به حالت وقتی برمیگردی دوباره نی قلیون شده باشی، نگفتم در طول یک ماه دو کیلو کم کردم در عوض پشت گوشی زدم زیر گریه و گفتم میخوام برگردم خونه..
رفتار هایی که باید 9 سال پیش که از خونه زدم بیرون انجام میدادم رو الان دارم بروز میدم.
هیچ وقت نشد از دوری و تنهایی گله کنم، آخه تنهایی هیچ وقت من رو اذیت نمی کرد، هیچ وقت حوصله م سر نمی رفت، بلد بودم چه طور سر خودم رو گرم کنم و بهم خوش هم می گذشت حتی اگه خسته از سر کار برگشته بودم.. به تعداد انگشت های دست هم نشد که بی غذا و گرسنه بمونم، همیشه اگه وقت نمی شد از قبل غذا آماده کنم وقتی می رسیدم خونه یه چیزی سر هم  می کردم و خدای من چقدر از خوردنش لذت می بردم. بی سابقه ست، همه می دونن چقدر غذا برام امر مهمیه و مخصوصا چقدر غذا درست کردن برای خودم به شیوه ی خودم رو دوست دارم، داشتم در واقع، از وقتی که اومدم یک بار هم وقتی تنها بودم دست به کار نشدم. حالا شب های تنهایی فقط زانوی غم بغل می گیرم و اعتراف می کنم دیگه این زندگی خالی رو نمی کشم..
میخوام برگردم، نمی تونم. باید بمونم، بیاستم و برای اهداف و آرزوهام تلاش کنم.
 

پ.ن. از این غذا ها منظورمه. البته همیشه هم خوشمزه نمی شدن، مثل این، چقدر بدمزه شده بود، نمیدونم چه ابداعی به کار برده بودم که نساخته بود!

۴ نظر ۰۶ دی ۹۹ ، ۲۳:۵۳
ZaR