وقتی به مادر خانومیم میگم: «شاهرخخان رو به اندازهی علّامه جعفری و سید حسین نصر دوست دارم.» از نگاهش میفهمم که میخواد از پنجره بندازتم بیرون.
[:D]
وقتی به مادر خانومیم میگم: «شاهرخخان رو به اندازهی علّامه جعفری و سید حسین نصر دوست دارم.» از نگاهش میفهمم که میخواد از پنجره بندازتم بیرون.
[:D]
من آدم ِ خندهروییام. در هر موقعیتی. وقتی خوشحالم، هیجان زدهم، احساس خجالت میکنم، وقتی عصبانیم و دارم از درون حرص میخورم میتونم ظاهرم رو حفظ کنم. حتی وقتهایی که در موضع ضعف هستم، لیخند یه جور اعتماد به نفس به ظاهرم میده که بتونم موقعیت رو رفع و رجوع کنم که در ظاهر اصلاً مشخص نباشه.
اما امروز؟
گند زدم.
مشکل کار کجا بود؟
1. خیلی زود قضاوت کردم. چرا؟ چون از فرد مذکور ناراحتی ِ قبلی داشتم و نیمهی چپم مستعد و منتظر یه فرصت بود.
2. در موقعیت ِ مذکور 40 به 60 خوشبینی و امکان ِ سوار شدن بر موضوع عقب بود، چرا؟ چون ناخودآگاه میخواستم احساس ِ قربانی بودن کنم، درنتیجه دلم به حال ِ خودم بسوزه!
میتونستم با کمی تمرکز و تلقین از پسش بر بیام، درصد خوشبینی رو بکشم بالا و کژدارمریض هم که شده روز رو خوب به پایان برسونم. اما حوصلهی عاقلانه و صحیح و برخورد کردن با قضیه رو نداشتم، درنتیجه خودخواهانه تخته گاز رفتم جلو و سُکان ِ کشتی ِ احساسات و افکار ِ درونی رو کاملاً از دست دادم جوری که عرصه برم تنگ شد و به سختی نفس میکشیدم! و در آخر به بدترین وجه به پایان بردمش. در راه هم ترکش عصبانیتم به عزیزان ِ زندگیم خورد که از همه جا بیخبر بودن.
حالا من موندم و خسارات ِ درونی ِ ناشی از برخورد ِ افکار و احساساتم با هم. در صورتی که هر دو راه ِ اشتباهی رو طی کردن و در نهایت تباهی به بار آوردن!
وقتی فهمیدم اشتباه میکردم، احساس ِ گناه نمک بر زخمم میپاشید و مثل ِ خنجر به عمق میرفت. در واقع عذاب وجدان از فرصت نهایت استفاده رو کرد تا من در موقعیتی که حقم بود تا حدی ناراحت بشم، جوری غلط رفتار کنم که اون چند درصد حقی که در این جریان داشتم رو هم از دست دادم و حالا من بر جا موندهم و حوضم!
* این اتفاقات همه درونی بودند و تنها عوارض ظاهری اخم ِ غلیظ به همراه سکوت بود!! و در نهایت کسی فهمید که نباید میفهمید و این رو میشه جزء بدترین عوارض ِ رفتار اشتباه به حساب آورد.
موقع مرتب کردن جزوات و دفتردستکها به چیزهای خیلی جالبی بر میخورم. نوشته های پراکندهای که ممکنه از کتابی باشه که در اون زمان مشغول خوندنش بودم یا در جایی از آسمون افتاده باشه در دامنم و ... روی اولین کاغذی که دَم دستم بوده نوشتهم که برام بمونن. معمولاً زیرشون آدرس و زمان رو مینویسم، امّا مثلاً این یکی رو رو نمیدونم از روی چی و کجا نوشتهم اصلاً؟
«وقتی دور هستی فقط دلت تنگ می شود، اما چیزی از واقعیت آنجا نمیدانی و حس نمیکنی. دلتنگی راهی پیش پایت نمیگذارد و تا حدی هم خیالی است. مثل کسی که میخواهد دور دنیا سفر کند، اما قدمی برای آن بر نمیدارد. انگار منتظر است شخص دیگری پیدا شود، برایش برنامه بریزد، بلیطهایش را بخرد و چمدانش را ببندد و اما باز هم تردید خواهد کرد.
بیشتر مردم شیفتهی سفر دور دنیا هستند. به آن فکر میکنند. آن را مجسم میکنند و از آن حرف میزنند. اما تعداد آنهایی که واقعاً سفر میکنند، خیلی کم هستند.» ...و زیرش از قول ِ خودم نوشتهم : و من جزء اون تعداد محدود هستم ان شاء الله.
از شواهد و قرائن ِ در دفترچهم، میشه حدس زد که این نوشته احتمالاً از کتاب "دختر پرتغالی" ِ یوستین گوردر باشه.
* عنوان نوشت: تا به حال تنها با یک کوله سفر کردید؟
گوینده: من / مخاطب: عقل و احساسام / بعد از دیدن ِ این سکانس ِ کاملاً بیربط.
احیاناً اگر خواستید بپرید هم؛ با هم و در آغوش ِ هم، چوم اصلاً حوصلهی جنگهای داخلی ندارم! اگر خواستید من رو از پا در بیاریدهم؛ با هم، یا من به حساب ِ هر دوتون میرسم! تکرویها رو نمیبخشم.
+ احساسات هم میتونن مثل ِ رنگها طیفهای مختلفی داشته باشن. احساسات ِ رقیق یا غلیظ، احساسات ِ سطحی یا عمقی، احساسات ِ کاذب، احساسات ِ متوهّم! اگر از من بپرسی میگم در این طیف یکی از رایجترینها توهّم ِ احساسات هست. یعنی چیزی که در درون ِ ما وجود نداره اما فکر میکنیم هست یا میخوایم که باشه و سعی میکنیم در درونمون بسازیمش حتی شده با متوسل شدن به زور! مثلاً طرف اصلاً تیپ ِ شخصیتی ِ مناسبی برای من ِ نوعی نیست اما چون همهی معیارهای عمومی رو داره برای خودمون دلیل میتراشیم که ازش خوشمون میاد که در واقع از دیگران عقب نمونیم. یا بد ِ یکی رو پیش دیگری میگیم و بهش برچسب میزنیم. حس بدی به اون فرد داریم چون در واقع مهارت بیشتری نسبت به ما در کار و زندگی داره. شاید حتی دلیل ِ اصلی ِ این کار رو ندونیم، اما چرا باید به احساساتی پر ُ بال بدیم که در نتیجهشون اعمالی ازمون سر بزنه که حتی از دلایل ِ اصلی ِ بوجود اومدنشون بیخبریم؟
استادی داشتیم که میگفت اگر جنس احساسات خودتون رو بشناسید در آینده میتونید موقعیتهای خطرناک رو که ممکنه احساستون ضربه ببینه یا دچار توهّم بشید رو شناسایی کنید. اون وقت قادر هستید دور بزنید و وارد نشید یا خسارات رو به حداقل برسونید.
....و تجربه نشون داده عقل میتونه همپا بشه با احساسات ِ واقعی و اصلی اما با توهّمات و مکذوبات نه!
* عنوان نوشت: این جواب ِ درونیم در مقابل ِ سوال ِ انریکه هست که در آهنگ ِ don't you need somebody میپرسه آیا کسی رو لازم نداری که تمام شب بیدار نگهت داره؟ چقدر از ویدئوش خوشم اومده.
پ.ن. ساعت 4:30 بامداد به وقت ِ "خانهی ما"، من و خورشت قیمهی فردا شبم که داره در آشپزخانه قُل میزنه بیداریم. یکی باید بیاد من رو به زور بخوابونه چون اگر کماکان بیدار بمونم فردا کار و زندگی رو از دست خواهم داد! :D
دختری که سفرش رو برای پیدا کردن نیمهی گمشدهش آغاز میکنه. میدونه که دوست داره ازدواج کنه و همون طور که در قرآن گفته شده: «و از خودتان برایتان جفتهایی آفرید تا بتوانید در یکدیگر آرامش یابید و عشق و مهربانی را در میانتان قرار داد.» کسی رو داشته باشه که در کنارش آرام بگیره و کامل بشه. در بالا و پایینهای این سفر و امید و ناامیدیها خیلی چیزها رو متوجه میشه و یاد میگیره. یه جورایی میفهمه درسته خداوند برای هر انسانی جفتی آفریده اما وقتی پا در زندگیمون میذاره که از نظر درونی آمادگیش رو داشته باشیم، [شاید در سطح و از نظر ظاهری فکر کنیم آمادهایم اما در حقیقت هنوز به مرحلهی مورد نظر نرسیده باشیم.] شاید لازم باشه تنهایی سفرمون رو آغاز کنیم و در نیمهی راه بهم بپیوندیم و از اونجا یک شروع دوباره داشته باشیم. اون وقت میبینیم چهطور با اینکه فکر میکردیم پیدا کردن ِ آرام ِ جان؛ کسی که در این شلوغی مال ِ من باشه چقدر میتونه دور و ناممکن باشه، وقتش که رسید داستانمون به سادهترین شکل ممکن رقم میخوره و به سرانجام میرسه. (خطر لوث شدن داستان... مثل ِ داستان ِ شلینا که 300 صحفه گشت و 4 صحفهی آخر رو به وصل یار رسید! :D)
یکی از نکات مثبت کتاب و شخصیت شلینا انتخاب ِ اختیاری اسلام هست. به قولی برداشت ِ سادهای از دین نداره و با اینکه در لندن به دنیا اومده و زندگی میکنه کاملاً ارادی فرایض ِ دینی رو به جا میاره. مثل ِ حجاب. و با رفتارش کاملاً نمایانگر این موضوع هست که اگر زن در انتخاب حجاب خود مختار باشه در عین ِ حال که پایدار میشه اعتماد به نفس قشنگی به همراه داره جوری که شخص این جرات رو پیدا میکنه با روسریش هر کاری انجام بده و همه جا بره. و در برابر ِ پرسش و بعضاً نکوهش ِ بقیه با سر بلندی بگه : این انتخاب ِ من ِ.
+ کتاب توضیحاتی داره که از نظر ِ من ِ بچه مسلمون بدیهی و کش دادن ِ ماجرا به حساب میاد اما با توجه به اینکه کتاب به زبان انگلیسی نوشته شده و مخاطبان ِ غیر ِ مسلمان داره میشه توجیهش کرد. قسمتهای قشنگ و دل نشین هم داره:
"الله میگوید انسان را آفریده است تا خودش شناخته شود. برای شناخته شدن باید کسی یا چیزی باشد که بشناسد... میگوید که انسان را آفریده است تا دوست داشته شود. دوست داشته شدن نیازمند کسی یا چیزی است که دوست داشته باشد... آدمها بهترین آفریدههای خدا هستند و برای این هستند که خدا را بشناسند و دوست داشته باشند. ما برای همین هدف ِ ساده و واحد آفریده شدهایم: عشق بورزیم."