امروز فهمیدم، دستهای از اوسکلها وجود دارند که در کلاسهای نیمه حضوری از پشت مانیتور با چشمهایی نمناک شرکت میکنند و جوری دچار جوش و خروش درونی میشوند کعنهو حضورشان در آنجا ذرهای بیشتر از سیبزمینی پشندی ارزش دارد!
امروز فهمیدم، دستهای از اوسکلها وجود دارند که در کلاسهای نیمه حضوری از پشت مانیتور با چشمهایی نمناک شرکت میکنند و جوری دچار جوش و خروش درونی میشوند کعنهو حضورشان در آنجا ذرهای بیشتر از سیبزمینی پشندی ارزش دارد!
انیمهی ناروتو، قسمت 135.
ماموریت برگردوندن ساسوکه، اولین ماموریتی بود که شیکامارو به عنوان یک چونین(سطح سوم نینجاها) رهبری میکرد. یعنی این شیکامارو همون شخصیه که زمان امتحانات چونین؛ وسط میدان مبارزه انصراف داد و عطای برنده شدن رو به لقاش بخشید تنها به این دلیل که حوصله نداشت مبارزه کنه؟ نه تنها شیکامارو، هیچ کدوم از بچههایی که به این ماموریت رفتن آدم قبلی برنگشتن! کی فکرش رو میکرد اینقدر پتانسیل و غیرت در مبارزه داشته باشن؟ مگه ساسوکه چیکارهی اونها بود؟ به قول یکیشون حتی ازش خیلی هم خوشم نمیاد! در واقع ماجرا عمیقتر از این حرفها بود. ماجرا اصول ِ نینجایی ِ هر کدوم از این بچهها بود و ارزشی که حاضر بودن براش جونشون رو هم فدا کنن. کی فکرش رو میکرد این جوانهها وقتی به مرحلهی سخت ماجرا برسن، اینقدر زیبا رشد کنن؟
لعنتیا! اینقدر همهتون خوب بودین که اشک به چشمام اومد! [وِی ناسزا گویان به ساسوکه به سمت کتاب و دفتری که رهایشان کرده بود تا سرکی کوچک در بیان بزند؛ برمیگردد!!]
با درس گرفتن از اتفاقی که اون موقع افتاد به عنوان تجربه ممکنه بتونی دفعهی بعد ماموریتت رو به نحو احسنت انجام بدی. اگه دوستات واقعا برات مهم هستن، قبل از اینکه به فرار کردن فکر کنی به این فکر کن که چه طور میتونی نینجای بهتری برای دوستانت باشی.
+داشتم فکر میکردم:
_چه طور میخوای دنیا رو تغییر بدی وقتی نمیتونی حتی خودت رو تغییر بدی؟ چه طور میخوای زندگی دیگران رو نجات بدی، وقتی هنوز لنگ ِ تغییر دادن ِ یک عادت ِ ناخوشایند ِ کوچیک در درون خودت هستی؟
بعد خودم جواب ِ خودم رو دادم:
_ زمانه عوض شده، حالا دیگه قهرمانها هم میتونن خیلی پرفکت نباشن!
اما چند دقیقه بعد متفکر ِ درونم نتیجهگیری کرد:
_در زندگی، اگر هدفی داری که لازمه براش بجنگی، چیزهای ارزشمندی وجود دارن که میخوای ازشون محافظت کنی، حتی فداکاری برای ارزشهایی که بهشون پایبند هستی که منتهای ِ درجات ِ قوی بودنه...برای تحقق بخشیدن به همهی اینها نیاز به قدرت داری. اما قدرت هیچوقت بدون تغییر بوجود نمیاد. از طرفی هم تغییر بدون تجربهی درد میسّر نیست. پس نتیجه میگیریم درد چیزی نیست که راه میانبر داشته باشه. لامصّب. (فلشبک به این پست.)
1. وی عاشق کنکاش در مورد «آدمها» و «ارتباطات ِ پیدا و پنهان ِ بین ِ مخلوقات» بود.
2. فعل ِ یادگیری میتوانست در هر شرایطی مانند بارقهای از نور وجودش را روشن کند.
3. دارای ذهنیت ِ بیچارچوب و خلّاقی بود که اکثراً از پس عملی کردن ایدههایش بر نمیآمد.
4. علیرغم مواجه شدن با مثالهای نقض بسیار، قویاً پیرو مسلک ِ «از محبّت خارها گل میشود» بود.
با تشکر از آرتمیس و فائزه جان که من رو دعوت کردن. من هم از سارا دعوت میکنم.
اصل چالش از اینجا شروع شده.
_دختـــر! رکورد زدیم، بدون لحظهای ایستادن! [با چشمهایی نمناک و ذوقزده به عکس خیره شده.]
_هشتگ احساس خوشبختی در وانفسای ِ زمانه.
_گفتم بذار تا هنوز اثر اندورفین هست، پستش کنم.
_شما همون دخترک نحیف نبودی که در سالهای اخیر اگر دماغش رو میگرفتند جونش در میرفت؟!
_وی آهنگ Fire از BTS را به خود تقدیم کرده و از صحنه خارج می شود(اجراش! @_@). در صدر ِ آهنگهای پلیلیست ِ دویدن، جهت آخرین مرحله. قبلاً این مقام از آن ِ دختر آبادانی از سندی بود. :D
از یک جایی به بعد قرار گذاشتیم هر چه شرایط سختتر و درد استخوان سوزتر شد، به بلندای آرزوهایمان بیافزاییم. مثلا دیروز در دفترم نوشتم: «یک کار ِ جهان شمول و عالم گیر.»
_حضرت والا! تا کجا اهداف را خورد کنیم که برای ِ حضور ِ مبارکتان مقدور شوند؟
_ میدانی، دیوی در جانم لانه کرده که تمام توانم را صرف مبارزه با او میکنم..
پ.ن:
آن دیو را که در تن و جان من است
باری به تیغ عقل مسلمان کنم
پسر فکر نمی کردم بتونم!
یعنی وقتی شروع کردم در ذهنم فقط این بود که چون دفعه ی قبل یعنی دو روز پیش نتونسته بودم مسیر رو کامل بدوم و وسط راه کم آورده بودم، این دفعه مسیر رو کامل کنم. فکر نمی کردم بدنم اینقدر دوام بیاره جوری که رکورد بیشترین مسافت و بیشترین زمان رو بزنم، بدون حتی یک ثانیه ایستادن یا راه رفتن! هاها! البته مستحضر هستید که این حس ِ خوب ِ رسیدن و پیشرفت تنها برای چند ثانیه است و کاملا گذراست دیگه؟ قسمت اصلی همون موقع ست که شروع به دویدن کردی، یه غلط کردم قشنگی روی صورتت نقش بشته و هر چند ثانیه یک بار به روح خودت درود می فرستی که چرا این پروسه رو شروع کردی!؟ بعله، اصل ماجرا اون جاست. مثل اینکه بدن آدم نسبت به محرک های بیرونی دوز پاسخه، مثلا وقتی شروع می کنی به استفاده از یه قرص آرام بخش، بعد از مدتی سیستم ایمنی بدن بهش عادت می کنه پس برای نتیجه گرفتن نیاز به استفاده از دوز بالاتری از دارو هست و این چرخه ادامه داره. به همین دلیل افرادی که در چرخه ی استفاده از دارو میوفتن تقریبا هیچ وقت نمی تونن از این سیکل بیان بیرون. حالا برای دویدن هم همین اتفاق میوفته، مثلا اگر دفعه ی اول 5 دقیقه دویدی، دفعه ی بعد بیشتر می تونی دوام بیاری تا وقتیکه به لب مرز برسی و بفهمی بدن دیگه کشش نداره و هر دفعه این پروسه طولانی تر می شه.
پ.ن. داشتم نفس کم می آوردم که یهو آهنگ Dionysus از BTS پخش شد! اگه به کمک این آهنگ نبود همون جا یا نهایتاً یکم جلو تر ایستاده بودم. خودم هم خنده ام می گیره از تغییر فازی که شاهدش بودم. قبلش داشتم می مردم اما با پخش شدن این آهنگ یکهو چهره ام بشاش شد، شونه ها صاف شدن و چشمها براق! هر دفعه که می گفتن Masyeo (مَشو/بنوش)، من هم باهاشون می خوندم بنــوش و سر م.س.ت خدایی می شدم! خلاصه از قسمت های تاثیرگذار نمایش امروز بودن، خدا خیرشون بده. :D
بعد نوبت آهنگ Lost بود. این آهنگ، این آهنگ! هر چی رقصش باگ داره و حس رو منتقل نمی کنه و همچنین بین کورس ها اینقدر اِ اِ اِ می کنن که فاز آدم می پره، اما متنش رو خیـلی دوست دارم. به عنوان ساید ترک آلبوم چیز خفنی از آب در اومده. همیشه از اینکه بیشتر فکر می کنم تا عمل کنم به خودم نقد وارد می کردم. در حال دویدن داشتم به متن آهنگ فکر می کردم، یه دفعه دیدم خیلی وقته که علیرغم سختی راه و ناخوش احوالی در حال حرکتم. اینکه حالا می تونم بگم من هم پیوسته و بدون وقفه در بین طوفان ها و باران های شدید در حال حرکت بودم خیلی خوبه.
I still believe even thogh it's unbelieveable
to lose your path is the way to find that path
lost my way
constantly pushing without rest within the harsh rainstorm
within a complicated world without an exit
no mather how much i wonder, i want to believe in may path
.
.
Even if i'm slow i will walk with my own feet
because i know this path is mine to take
even if i go back, i will reach this path eventually
i never i will never i will never LOSE MY DREAM
_داشتم فکر میکردم به اینکه استراتژی ِ درست در برخورد با شرایطی که دنیا باهاش مواجه شده چی میتونه باشه؟ در نهایت به "عشق" رسیدم. کلید ِ دوام در این شرایط ِ غیر ِ معمول فقط میتونه یک عنصر ِ غیر معمول و بیحساب و کتابی مثل ِ عشق باشه. شاید چون اصل ِ وجود ِ آدمها از عشق نشات گرفته پس در شرایط بحرانی هم باید به اصل خود رجوع کنند. عرفا معنقدند اونهایی که با عشق بیگانهاند مثل دریای شوری هستند که نیاز به تربیت شدن توسط افرادی مانند دریای شیرین دارند. کی میدونه، شاید اصل ِ هدف ِ این وضعیت نامتعارف همین باشه، که شوری ِ جان ِ انسانها رو تصفیه و در نهایت به شیرینی تبدیل کنه! اینجا مدیریت بحران میشه خالی شدن از منیَت. حالا هر فردی در طول زندگی عشق رو یه جور معنی میکنه. یکی عشق رو به پای خانواده میریزه، یکی به پای علم، یکی به پای یک فرد خاص و ..در واقع باید وجههی عشق ِ زندگیمون رو پیدا کنیم و بهش بیاویزیم؛ شاید از این مهلکه جان سالم به در ببریم!
از خواجه عبدالله انصاری نقل کردهاند:
اگر خواهی که عشق در دل تو کار کند و تو را طالب آن یار کند، اول در خود نگاه کن که کیستی و به نسبت ِ آن چیستی؟ عشق آتش سوزان است و بحر بیپایان است.
_مرسی "بولت ژورنال" در طول این شش ماه به کمک تو تونستم با اینکه وزنههای چند تُنی به پاهام بسته بود، به سختی اما آهستگی رو به جلو پیش برم. چه روزها و شبها که امیدواری رو بههمراه تو پیدا نکردم. برام مثل یک دوست صبور و پناهگاه مخفی میمونی که یه نقطه از دلم به بودنش گرمه. خوشحالم از پیدا کردنت.
داشتم شش ماه گذشته رو به روایت تصویر مرور میکردم، فکر کردم عکسشون رو بذارم اینجا به یادگار بمونه. اینها صفحات اول دفتر برنامهریزیم هستن. از سال گذشته که با این روش آشنا شدم و شروع کردم دفتر خودم رو بسازم، دیدم موقع سختی، آشفتگی یا ناامیدی چه طور این دفتر و این روش از رنگ بازیهای با معنی میتونه بهم کمک کنه و کمکم تبدیل به عادت شد. تو پرانتز بگم، داشتم با یه خواستگار صحبت میکردم، میپرسید شبها قبل از خواب چیکار میکنی، صبحها اولین کاری که میکنی چیه، در جواب فقط میگفتم به بولت ژورنالم سر میزنم، حالا اون وسط بیا به طرف توضیح بده این اصلاً چی چی هست! :)) خلاصه که به ازای وقت و انرژی که براش میذاری برگشت انرژی داره؛ پس میارزه. علاوه بر این و تمام دلایل کاربردی بودن این روش، برای منی که ذهن شلوغی دارم تا الان خوب جواب داده.
+این سایت اطلاعات و ویدئو های آموزشی خوبی درمورد بولت ژورنال داره.
*عنوان نوشت:
ویدئوی پیام گروه کرهای BTS در سازمان ملل برای دومین بار، خطاب به جوانان آینده با مضمون شرایط پیش اومده بعد از کرونا که امروز منتشر شد [کلیک]. قسمت صحبتهای تهیونگ:
احساس نامیدی و افسردگی میکردم، اما یاداشتهایی نوشتم، آهنگ نوشتم و در مورد کسی که بودم فکر کردم. با خودم گفتم" اگر اینجا تسلیم بشم؛ پس من ستارهی زندگی خودم نیستم، این کاریه که یک انسان فوقالعاده انجام میده."
خوبه که از شهرت و محبوبیتشون برای فرستادن اینجور پیامهای امیدبخش استفاده میکنن. حداقل برای نسل آیندهای که الان چشم و گوششون به اینهاست و حرف هیچ کس رو گوش نمیدن![مگه خودمون گوش میکردیم و میکنیم؟] فکر کن مثلا 30 میلیون نوجون توی دنیا هستن که با این پیامها به زندگی امیدوار میشن، که در این دنیای پر از هرج و مرج کم نیارن، برن و راهشون رو پیدا بکنند. این خوبه. آفرین جوجهها.
کی باور میکنه این غذای لذیذ و خوش رنگ یک سومش سهم مرغهای حیاط شده باشه؟! چون خواهره از مزهش خوشش نیومد و نخورد. نکتهی فاجعه بار ماجرا اینه که خمیر پاستا رو خودم درست کرده بودم!! چه زحمت ِ عبثی که به ورز دادن این خمیر گذشت. حالا سوالی که پیش میاد اینه که چرا چیزی که دوست داره و میخوره نمیپزم؟ جواب خیلی ساده ست، چون مرض دارم. و این دگرآزاری در بین خواهران ثبت جهانی شده.