جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی




۶ نظر ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۳۱
ZaR

پارسال برای امتحان علوم پایه‌م کلّ کتابخونه‌های غرب به سمت شمال ِ غرب رو آباد کردم. یکی از کشفیاتم کتابخونه‌ی فرهنگسرای فردوس بود. هنوز هم رفت و آمدمون ادامه داره. این کتابخونه علاوه بر فضا و دامنه کتاب‌های خوبی که داره؛ همیشه اونجا رفتن برای من یک دوراهی ِ بچه‌گانه و بامزه بوجود میاره. وقتی سوار اتوبوس می‌شم ایستگاهی به نام "ایستگاه معلولین" پیاده می‌شم، کمی بالاتر چهاراهی هست که به سمت جنوب اگر بری اولین چهار راه سمت راست می‌شه فرهنگسرای فردوس، ازشمال می‌ره به خیابان آیت ا... کاشانی. چند صد متر بالاتر می‌رسی به مجتمع پردیس زندگی که طبقه‌ی دومش سینما ست. موقع رسیدن به این چهاراه صدایی همیشه می‌پرسه کتابخونه یا سینما؟ مسیر ِ پیاده‌ای رو که برای رسیدن به کتابخونه طی می‌کنم صرف برنامه‌ریزی‌های فضایی برای بررسی سانس‌ها، رفتن و دیدن ِ فیلم‌ها می‌شه. بلاخره یکی از روزهای مرداد ماه این حس رو لبیک گفتم، راه رو کج کردم به سمت ِ بالا و پیاده راه افتادم. قرعه به نام فیلم دوران عاشقی افتاد.

[خطر لوث شدن داستان]
نکته‌ی جالبی در این فیلم وجود داشت، خانوم داستان (لیلا حاتمی) وقتی می‌فهمه همسرش(شهاب حسینی) بهش خیانت کرده مثل هر زن ِ دیگه‌ای ناراحت می‌شه، با توجه به موقعیت اجتماعی‌ش که از همسرش هم به نسبت بالاتر هست می‌تونه دست به خیلی کارها بزنه اما آرامش ِ ظاهری‌ش رو حفظ می‌کنه، سکوت پیشه می‎کنه تا بتونه با تدبیر عمل کنه.
جایگاه اجتماعی بالا یا پایین، تحصیلکرده یا بی‌سواد چه فرقی می‌کنه؟ خانوم‌ها وقتی در جایگاه ِ خیانت قرار می‌گیرند عرق سردی روی بدن‌شون می‌شینه؛ حالا باتوجه به موقعیت‌ها واکنش‌ها متفاوته. اما خانوم ِ این داستان نشون داد که می‌شه بعد از این اتفاق ِ دردناک؛ فرو نریخت.
وقتی فیلمی بعد از چند ماه اینطور در ذهنم ماندار شده؛ نشانه‌ی خوبیه. این فیلم به تازگی وارد شبکه سینمای خانگی شده، اگر دوست داشتید تهیه‌اش کنید.

پ.ن. سه شنبه هم رفتم و فیلم شکاف رو دیدم. اگر به احتساب بازیگر‌های بنامی که در فیلم هستند برای دیدنش قلقلک می‌شید، سعی کنید کمی گزیده‌تر عمل کنید، به قول آقای خارج از چارچوب : "تجربه می‌گه حضور بازیگرای خوب، لزوما خبر از یه فیلم خوب نمیده"
تنها عنصر دوست داشتنی فیلم "پیمان" با بازی ِ بابک حمیدیان بود با کله‌ی صیقلی‌ش در نقش ِ همسری ِ که نگران ِ وضعیت زن و زندگی شه.. از طرفی فراز و فرود هم داره. در کل به نسبت بقیه کاراکترهای داستان که شخصیت‌های ِ کسل کننده‌ای دارند کمی بهتر عمل می‌کنه. البته این خوش اومدن ِ ما  بر می‌گرده به علاقه‌ای که به بازی ِ ایشون داریم. بابک حمیدیان رو از فیلم «هیس! دخترها فریاد نمی زنند» شروع کردم به دوست‌داشتن و دیدن «چ» مهر تائیدی زد بر این احساس. نقش ِ پسر ِ بسیجی ِ متعصب ِ ... :)) خیلی حسّ ِ شیرینی به این نقش دارم.
 


 
۴ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۰۰
ZaR

می‌ریم پیش یکی از اساتید طب‌سنتی کارآموزی. توی این چند ماهه..

از هر 10 خانومی که میاد؛ 9 نفر دچار غمباد* و بغض ِ درونی هستند و اگر کمی سربه‌سرشون بذاری چشم‌هاشون پر از اشک می‌شه.

از هر 10 خانومی که میاد؛ 7 نفر عصبانی هستند و آماده‌ی پرخاشگری.

از هر 10 خانومی که میاد؛ 5 نفر عفونت ِ ناحیه لگنی دارند.

از هر 10 خانومی که میاد؛ 3 نفر کیست ِ تخمدان، رحم یا سینه دارند.

 

* غمباد
غم‌هایی که روی هم انباشته می شن، بادی در بدن بوجود میارن که از نظر طب چینی می‌تونه چرخه‌ی انرژی ِ بدن رو مختل کنه و روی عملکرد دستگاه گوارش اثر بذاره. این‌همه قرص و داروی شیمیایی می‌خورن و در نهایت جوابی که باید رو نمی‌گیرن.
حرفم با پدرها، برادرها، همسرها نیست که چرا با سهل‌انگاری به این امر دامن می‌زنند. روی سخنم با خود ِ خانم‌هاست. که چرا همیشه منتظر هستن یکی از راه برسه بغض‌شون رو بشکنه و اشک‌هاشون رو پاک کنه و بهشون دلداری بده؟
گریه کنید.. گریه کردن خیلی خوبه امّا، منتظر کسی نباشید..پدر مادر، خواهر و برادر، دوست، همسر ... یه روز هستن دو روز نیستن. خودتون از پس ِ خودتون بر بیاید. بلد باشید بغض‌ها رو بشکنید و عصبانیت‌ها رو تخلیه کنید. قلق ِ خوب‌کردن ِ حال ِ خودتون رو یاد بگیرید، وقت صرف‌ش کنید، آزمون و خطا کنید. توروخدا... یکم به سلامتی ِ جسم و روح و روان‌تون بیشتر اهمیت بدید چون زن یعنی زندگی! زن اگر حالش خوب باشه یک زندگی حالش خوبه.


" هر مشکلی هست، اگر حرص بخوری درست می‌شه؟ یه مویرگ توی سرت پاره شه کارت رو می‌سازه، اون وقت باید وبال گردن این ُ اون باشی تا آخر عمر ... اگر بغض داری گریه کن.. وقتی خالی شدی؛ بخند.. بخند تا خداوند رحمت‌ش رو زیاد کنه."
 

پ.ن. 

نه تو می‌مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب ِ نگران ِ لب ِ یک رود قسم
و به کوتاهی ِ آن لحظه شادی که گذشت؛
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره‌ای می‌ماند
لحظه‌ها عریانند
به تن ِ لحظه‌ی ِ خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه، نه آیینه به تو خیره شده‌ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی، آه از آیینه دنیا که چه‌ها خواهد کرد*

 

* سهراب سپهری

۴ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۰۲:۱۸
ZaR

به نظر می‌رسد دعا خواندن، کارها را آسان‌تر می‌سازد.*


* (کشکول ِ شیخ ِ بهایی)


به هیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظ
دعای نیم شب و درس صبحگاهت بس

+



۶ نظر ۲۷ دی ۹۴ ، ۰۷:۰۴
ZaR



قصه از این قرار هست که شاه سلطان حسین _ آخرین پادشاه صفوی_  سوگولی حرمش که خاتونی بود به غایت شجاع و باتدبیر رو به فتحعلی خان آقاشه باش بخشید که پاداشی باشه بر دلاوری‌های این خان ِ قاجار. وقتی طبق موازین شرع  100 روز بعد از نگه داشتن عده خاتون به عقد خان قاجار در اومد، از رازی پرده برداشت؛ بچه‌ی شاه سلیطان حسین رو در شکم داشت در صورتی که کلّ ِ ایل ِ قاجار او رو همسر خان‌ می‌دونستند..  این بچه شد محمدحسن‌خان ِ قاجار. بعد ِ ها صاحب پسری شد به نام ِ آقامحمدخان موسس سلسله‌ی قاجار. با این حساب؛ آیا یک کلاه ِ تاریخی سر ِ ما رفته؟ :)) مرکز ِ ثقل ِ ماجرا اینجاست اما داستان ِ اصلی از خیلی وقت قبل و با زندگی ِ خاتونی که بعداً امینه نامیده شد شروع می‌شه.

+ مدرکی مبنی بر مستند بودن این داستان وجود نداره و خود نویسنده در مقدمه‌ی کتاب میگه که قراره شما یک قصه‌ی تاریخی بخونید.
"این یک نیّت قدیمی است. آدمیزاد یک عمر _ یعنی صدها عمر _ است که می‌کوشد شاید مرز بین افسانه و تاریخ، قصّه و واقعیت، راست و دورغ، حق و ناحق را مشخص کند. هنوز که هنوز است پیدا نشده ..."

پس باور کردن یا نکردن این داستان با خود ِ خواننده ست. اما علاوه بر این ما با قصه‌ای مواجه هستیم پر از رشادت‌های زنانه، پر از مکر و تدبیرهای به جا و سرنوشت‌ساز، آمد ُ رفت آدم‌ها بر مسند ِ قدرت. بدیهی ِ که برای لذت بردن از این کتاب باید تاریخ رو دوست داشته باشید. از اینکه اداره‌ی این مرز و بوم تا به حال به دست ِ چه کسان ِ بی‌لیاقتی بوده نباید تن‌تون بلرزه! و به جمله‌ی "ضعف ِ حکومت ِ مرکزی" عادت کنید! نفس ِ عمیـــــق!!


* عنوان نوشت: به قول نویسنده "نام خیلی از زن‌ها در تاریخ‌نویسی مذکر این دیار گم شده."
کتاب‌های تاریخ ِ ما در مقاطع ِ مختلف ِ تحصیلی خیلی خیلی به تاثیر ِ خانوم‌ها در رقم خوردن ِ تاریخ بدهکار هستند!  چون خبر از این نمی دادند که در اصل "سلطنت را در پشت پرده، حرمسراها می گردانند."
آقای بهنود چه خوب دِین‌شون رو ادا کردند.


+ [کلیک]

+ جیره‌ی کتاب، کتاب‌های مسعود بهنود.


پ.ن.1 به جز امینه تا به حال؛ «خانوم» و «این سه زن» رو از مسعود بهنود خونده‌م.
اگر امینه رو اول خونده بودم خیلی از گره‌های تاریخی ِ دو کتاب دیگه برام برطرف می‌شدند. پس توصیه‌م اینه اگر خواستید بخونید حدالامکان از امینه شروع کنید که از دوران صفویه شروع میشه بعد خانوم که شروعش از اواخر قاجاریه ست و بعد این سه زن که به تاریخ معاصر نزدیکتر ِ و در مورد زندگی سه شخصیت اشرف پهلوی، مریم فیروز و ایران تیمورتاش هست.


پ.ن.2 شما هم اگر کتاب ِ خوبی در مورد تاریخ ایران تا قبل از دوران پهلوی می‌شناسید  مخصوصاً دوران امیرکبیر خوشحال می‌شم بهم معرفی کنید.


۹ نظر ۲۵ دی ۹۴ ، ۲۰:۵۲
ZaR



خانه‌ی ما


پ.ن.

_ آخه تو چقدر نذرُ نیاز داری که اینقدر نذری میدی؟

_ فکر می‌کنی نذرش چیه؟ خدایا فلان امتحان رو به جای 17.5 بگیرم 19.5!!

_ :))

_ یکی‌ش دفع ِ کارما ست.

این مکالمه‌ی ما سه چهار نفره وقتی که در خونه‌ی دانشجویی ِ ما تقریبا 10روزی یک بار آش پخته می‌شه که معمولاً یکی در میون می‌شه آش ِ نذری. حسّ ِ خوبیه.

۱۱ نظر ۲۱ دی ۹۴ ، ۱۷:۱۵
ZaR

یک نکته موتورم رو داغ کرد برای رفتن و دیدن این تئاتر. وقتی‌ که در بلاگ خیابان وانیلا خوندم؛ در قسمتی از این نمایش قراره بهناز جعفری با کله‌ی کچل روی صحنه بازی کنه. این شد که عصر  ِ پنج‌شنبه راهی ِ عمارت مسعودیه شدم... نیم‌ساعت اول صرف این شد که بتونم هضم کنم بازیگرها حضور ِ فیزیکی دارند و در چند متری من هستند! (خب تا به حال تئاتر به معنای واقعی نرفته بودم.) کم کم نفس ِ حبس شده‌م رو بیرون دادم و تمام حواسم رو به داستان. وقتی از سالن بیرون اومدم احساس مجذوب شدگی می‌کردم! تصاویر ِ داستان و سر نخ‌ها در ذهنم رژه می‌رفتند و به ورونیکای ِ واقعی با کت و دامن ِ جگری و کله‌ی طاس فکر می‌کردم... به پیرزن و پیرمردی که درست انگار یک راست از داستان‌های قدیمی سر بر آورده بودند! و... عجب داستانی!...

+ [کلیک]

+ یادداشت صابر ابر در روزنامه شرق به بهانه تئاتر اتاق ورونیکا

 

پ.ن.1 زن‌هایی که رحم یا سینه‌شون رو برمی‌دارند کُرک ُ پرشون می‌ریزه و این رو می‌شه حتی از چهره‌شون تشخیص داد. اما زن‌هایی که کچل می‌کنند سرکش می شن! یک نمونه‌ش همین تئاتر که یاغی‌گری ِ دختر داستان کلّ ِ خانواده و حتی بیشتر از اون رو تحت الشعاع قرار می‌ده یا در فیلم ِ Mad max fury road که عامل ِ حرکت انقلابی یک خانوم کچل هست!... در نتیجه با زن‌های کچل دَر نیوفتید!
 

پ.ن.2 تنهایی تئاتر رفتن به مراتب سخت‌تر از تنهایی سینما رفتن هست. اما نمی‌تونه دلیل بر نرفتن باشه که من 4 سال صبر کردم یک پایه برای با هم رفتن پیدا بشه! بلاخره خودم دست به کار شدم! و چقدر خوشحالم که اولین تجربه‌ی تئاتر رفتنم با این نمایش شروع شد.
 

۹ نظر ۲۰ دی ۹۴ ، ۰۳:۴۳
ZaR

1. وارد دی ماه که شدیم داشتم حساب می‌کردم تولدم چند شنبه می‌شه.. حسی اومد به سراغم از اونهایی که وقت ِ از دست دادن ِ چیزی بر آدم مستولی می‌شه! تنها 14 روز به پایان ِ 22 سالگی باقی مونده! سالی که «سال ِ سازندگی» نامیده بودمش، که برجای ِ چیزهایی که سال ِ قبلش تخریب کرده بودم، پِی ریزی کنم چیزهایی که می‌خوام در زندگی بسازم رو!
چه کار می‌کردم با این دوهفته‌ی باقی مونده؟ چه طور بدرقه‌ش کنم که داره می‌ره به تاریخ بپیونده و من تا آخر ِ عمر هیچوقت دیگه 22 ساله نخواهم شد؟ مسلماً نمی‌تونستم شقّ القمر کنم. تنها کاری که از دستم بر اومد مانور دادن روی برنامه‌ی مُدون روزانه‌ای بود که یکی از اهداف ِ امسال محسوب می‌شد. در این دو هفته سعی کردم حتی شده یکم بیشتر از قبل از لحظه‌ها استفاده کنم و در نتیجه روزهای ِ مفیدتری بسازم. [مفید از نظر ِ خودم!] و در نهایت شد این. حُسن ِ ختام ِ 22 سالگی.


2. به یاد دارید که درگیر ِ یادگرفتن ِ زبان هندی به صورت خود جوش بودم؟ تصمیم گرفتم از خودم امتحانکی بگیرم ببینم بعد از یک سال چند مرده حلاج شده‌م بلاخره؟ و خودم رو مجبور(!) به دیدن ِ فیلم ِ تازه اکران شده‌ای کردم که هنوز زیرنویس ِ حتی انگلیسی‌ش هم منتشر نشده بود. با کمال تعجب دیدم نه تنها کل فیلم رو متوجه شدم بلکه 49.9% [نمیدونم به نیمه رسید یا نه :D] از دیالوگ‌ها رو هم می‌تونم بفهمم!
به حدی خوشحال بودم که اگر می گفتن العان بین هند و پاریس رفتن یکی رو انتخاب کن عجالتا هند رو انتخاب می‌کردم! :)) خلاصه فهمیدم که یک سال گِل لقد نمی کردم و سر ُ کله زدن با آهنگ‌ها، دیالوگ‌ها و ترجمه‌ها ثمره‌ی خوبی داشته.



*عنوان نوشت: اینها دستاوردهای بزرگ نشان هستن یعنی هنوز کوچیکن اما قابلیت بزرگ شدن رو دارن.


پ.ن. 
Eِk kahani khatam tho doja qissa shuru hua
داستانی به اتمام می‌رسه و داستان ِ دیگه‌ای شروع می‌شه.
پیش به سوی ِ 23 سالگی.


۸ نظر ۱۵ دی ۹۴ ، ۰۸:۵۳
ZaR

1. «همه‌ی ما توی این دنیا مسافریم... چه کاری بهتر از اینکه بتونیم در دل‌های هم؛ منزل کنیم؟»

2.


این جمله در فیزیولوژی اعصاب یه قاعده‌ست. بخش عمده‌ای از حافظه مربوط به سیناپس‌های عصبی و سرعت عملکردشون میشه. [که سرعت می‌تونه در افراد متفاوت باشه.] یعنی هرچی بیشتر ازشون استفاده بشه قوی‌تر می‌شنن و اگر استفاده نشن از قدرت‌شون کاسته می‌شه.
یه نظریه هم هست که میگه IQ ی ِ افراد در واقع به سرعت سیناپس‌های عصبی‌شون بستگی داره. حالا چی سرعت ِ سیناپس‌ها رو تقویت می‌کنه؟ یک، اینکه در برابر محرک‌های مختلف قرار بگیره؛ که سیناپس‌های بیشتری متولد بشن و دو، اینکه این محرک‌ها تکرار بشن و سیناپس‌ها قوی‌تر. مثلاً؛ اینکه میگن چیزهای ِ رنگی و مختلف رو در معرض ِ دید ِ بچه قرار بدید به همین دلیل هست.

نکته: آیا میشه مورد اول رو به این جمله تعمیم داد؟ شاید بله. یعنی قطعاً بـله. اگر از هرچیزی که فکر می‌کنیم باید استفاده کنیم، استفاده نکنیم؛ از دستش می‌دیم. حالا می‌خواد بودن ِ یه آدم باشه، یه لبخند، یه کار، یه تجربه، یه حس و ...
اگه به من باشه می گم یه نفس ِ عمیــــــق! :))


۸ نظر ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۸:۳۰
ZaR



این و این :))


مجموعه تاریخ ترسناک / تری دی / ترجمه مهرداد تویسرکانی / نشر افق

[کلیک]


پ.ن. آدم نمی‌دونه بخنده یا گریه کنه! بیشتر شبیه طنز ِ تلخ می‌مونه.

۵ نظر ۱۰ دی ۹۴ ، ۰۰:۱۵
ZaR