جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

 



! Becauce i am gonna make the world a better place


اینجا یک قاعده حاکمه، اینکه اگر قاعده رو نشناسی باختی! قانون عصر جدید، دهکده‌ی دنیا که درش شکار و شکارچی در کنار هم زندگی می‌کنن. اگر با روش‌های کهنه بازی کنی باختی. باید یادبگیری دختر! هر شرایط خصوصیت، خاصیت و قلق ِ خودش رو داره، همراه با جسارت؛ زیرکی می‌خواد شناسایی موقعیت و سنجیدن زوایای ِ کار. اگر قراره با یه جنایتکار ِ غول‌پیکر مبارزه کنی اشکالی نداره، چه عیبی داره که تو یه خرگوشی و اون نرّه‌غول؟ از خاصیت ِ پرش ِ پاهای خرگوشیت بهره ببر، از امکانات موجود در چارچوب مسابقه نهایت ِ استفاده رو کن و بووووم، بوسیله‌ی خودش ضربه فنیش کن! به این می‌گن رقابت منصفانه در عصر ِ جدید. پس مهم نیست اگر خرگوش بامزه‌ای باشی در دنیای ِ بزرگ ِ درنده‌خوها، اگر واقعاً هدفت این باشه که دنیا رو به جای بهتری تبدیل کنی؛ موفق می‌شی!

 

* عکس نوشت: 

پدر: هیچ وقت یه خرگوش پلیس نشده!

مادر: نه.

پدر: خرگوش‌ها از این کارا نمی‌کنن.

مادر: هرگز.

پدر: هرگز.

جودی: خب.. پس فکر کنم من قراره اولیش باشم.

 

+ بخوانید.

 

۷ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۶
ZaR

 

در بعضی از شکست‌ها و نرسیدن‌ها چنان حسّ ِ خوبی نهفته ست که در پیروزی و رسیدنشون نیست. این ناکامی‌ها عین ِ کامیابی هستن. چه بسا باارزش تر و ماندگارتر. اگر جزع فزع نکنم، لجبازی نکنم و از حرص پا به زمین نکوبم؛ می‌فهمم این شکست شاید هدیه و تجربه‌ای با ارزش برای تمام زندگی‌م بوده و باید تنها در آغوش می‌گرفتمش.

 

دوران سختی می‌گذره، اشک‌ها پاک می‌شن، چیزی که می‌مونه نتیجه‌ی این اشک‌ها ست. چه بسا بعدها به عقب برگردی و با خودت بگی خوب شد که شد. سربالایی بود؛ از نفس افتادم اما نهایتاً با پیروزی این شکست رو پشت سر گذاشتم. خدا رو شکر.
 

 

پ.ن. " احترام به شکست ها، اگر نرسیدن‌ها به نفرت تبدیل نشود و از آن رد شویم تبدیل به احترام می‌شود که حسرتی درش نمی‌ماند. "
بینوایان / ویکتور هوگو

 

 

 

*خِوی کرده: عرق کرده

 

۴ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۶:۱۴
ZaR

 


Hum Tum , 2004

می‌سوزم و می‌سازم نـــَه! می‌سازم که بسازم! باشرایط ِ نا به‌ سامان ِ دلی، فکری، ذهنی، عملی ِ این روزها. جالب اینجاست که این روزها در حیطه‌ی عمل بهتر از همه ظاهر شده‌م! چیزی که قبلاً به این صورت سابقه نداشته، در احوالات ِ قمر در عقرب ِ گذشته. این یعنی چیزهایی ریشه‌ای عوض شده‌ان. و وقتی ریشه عوض بشه تنه عوض می‌شه، شاخه‌ها، برگ‌ها و میوه‌ها عوض می‌شن! این درخت عوض شده و حالا در سربالایی‌ها این تغییرات به وضوح نمایان شده‌ان. و چکاوک با خودش زمزمه می‌کنه: مرغ زیرک چون به دام اُفتد چی؟ تحمّل بایدش جانا.
 

۶ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۳۹
ZaR

نیم ‌رخ‌ ها / ایرج کریمی
کفشهایم کو / کیومرث پور احمد

انگار جدیداً میشه سینماها رو  سه‌شنبه‌ها جزء پرترافیک‌ترین مکان‌ها به حساب آورد. مخصوصاً پردیس‌ها که تجاری تفریحی هم هستن و وسایل ایاب و ذهاب مشتری‌ها رو در سر ُ شکل ِ اعلا با قیمت‌های گزاف‌تر از حد ِ معمول فراهم می‌کنن! هر چند باری که سه‌شنبه‌ها بدون ِ برنامه رفتیم موفق به دیدن فیلم‌های پرطرفدار مثل ابد و یک روز و بادیگارد نشدیم و در دو هفته‌ی اخیر دو فیلم بالا نصیبمون شد. که البته از این قسمت ِ ناخواسته راضی بودیم. مخصوصاً نیم رخ ها رو که ساعت 10 شب یکهو در دامن‌مون افتاد. تنها اطلاعی که از فیلم داشتم این بود که روز قبل اسمش رو در این پست ِ وبلاگ روز از نو شنیده بودم. وقتی نشستیم.. بابک حمیدیان که وارد شد گل از گل ِ من شکفت. :D

 

از  هر دوشون میشه اشکالاتی گرفت. مثل ِ پایان ِ آب هندونه‌ای ِ نیم رخ ها!! :| که تصمیمات  و روحیات ِ زن ِ داستان رو یه جورایی زیر سوال می‌بره(اگه نظر من رو بخواید)، مثل نحوه‌ی رمزگشایی از داستان ِ کفشهایم کو و ...

امّا هر دوی این فیلم‌ها این توانایی رو دارن که روی ِ احساس ِ بیننده دست بذارن. میشه به دنیای ِ داستان وارد شد و آدم‌هاش رو باور کرد. احساس ِ استیصال دختری رو که هر کاری می‌کنه پدرش قادر به شناختنش نیست. احساس ِ دو خانومی که دارن مهم‌ترین مرد ِ زندگیشون رو از دست میدن و هر کدوم به روش خودشون سعی در خوشحال کردنش دارن. یا حتی احساس ِ مردی که بین ِ کشمش‌های مادر و همسرش گیر کرده و با حال ِ خرابش سعی داره اوضاع رو کنترل کنه. ته مونده‌ی شادی‌های کوچکشون که در هر دو فیلم به صورت قشنگی نشون داده شده.

 

+ رضا کیانیان و بابک حمیدیان در نوع خودشون عالی بودن. حمیدیان نقش یه فرد سرطانی رو بازی می‌کنه و تو تا اعماق وجودت می‌تونی درکش کنی، درد رو از تک تک حرکاتش و چنگ زدن به آخرین لحظه‌های زندگی رو بفهمی... در فیلم کفشهایم کو موسیقی پررنگه و نوع ِ روایت ِ نیم رخ ها ادبی هست که خیلی خیلی به دل می‌شینه و برای اهل هنر و ادبیات می‌تونه خوراک خوبی باشه.

 

‌پ.ن.  در راه برگشت از فیلم نیم رخ ها دو حس ِ متفاوت داشتم. دخترکی بودم با چشم‌های قرمز که بینی‌ش رو بالا می‌کشه ولی با خودش چنین گفت‌و‌گویی داره: «رفتیم گرفتاری‌های ملت رو دیدیم، برای بدبختی‌هاشون و بدبختی‌های خودمون گریه کردیم، سبک شدیم و برگشتیم! فقط اینجور مواقع آدم باید یادش باشه دستمالی چیزی همراه خودش داشته باشه که اون وسط کاسه‌ی چه‌کنم چه‌کنم دست نگیره و در نهایت دست به دامن ساق دست ِ سورمه‌ای‌ش بشه!! یکی هم نیست بهمون بگه نونتون کمه آبتون کمه دو تا دختر تنها 10 شب پا می‌شید می‌رید سینما که بعد مجبور بشید دو برابر پول ِ بلیط ِ نیم‌بها کرایه تاکسی بدید و برگردید!»

 

 

۶ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۰۹
ZaR

وقتی می‌بینه جوراب رو برمی‌دارم؛ یه لنگه‌ش رو کنار می‌ذارم و سمت ِ چپی رو از یه جوراب دیگه انتخاب می‌کنم، با خنده می‌گه: «آخ من چه داستان‌هایی دارم برای بچه‌های تو تعریف کنم! مثلاً اینکه مادرشون عمداً جوراب‍هاش رو تا به تـا می‌پوشید!» این سبک به پوشیدن کفش هم سرایت کرده. راهکار ِ ساده‌ای هم داره، شستن یه کفش ِ قدیمی و دوتا بند ِ جدید به خرج دوهزار تومن.


پ.ن. در راستای ِ برنامه‌ی کُری‌خوانی با انجمن ِ "دل ِ خوش‌ سیری چند؟" و موضع‌گیری‌های گاه بچه‌گانه‌ش. [:D]

۱۰ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۱۴
ZaR

Spotlight , 2015

گروهی به نام "روزنامه نگاران افشاگر" درگیر پرونده‌ی " آزار جنسی کودکان توسط کشیشان" میشن. کم‌کم جلو میرن تا میرسن به رقم 90 کشیش در ایالت!! کلیسا هم راه سرپوش گذاشتن به به قضیه رو خوب پیدا کرده جوری که تبدیل به یک توالی ِ مکرّر شده. نکته‌ی جالب اینجاست که فیلم اشاره گذرا و کوتاهی به عکس‌العمل یکی از این کشیش‌ها می‌کنه و فرد مذکور خودش رو اصلاً در جایگاه بازخواست نمی‌دونه!
به شخصه عاشق اینجور سوژه‌ها هستم. اما پایان‌بندی فیلم رو نپسندیدم، یعنی منتظر یه چیز بزرگتر و پر هیجان‌تر درباره‌ی این سوژه‌ی خطرناک بودم. چون فیلم‌های امسال رو ندیدم نمیدونم این فیلم سزاوار بردن جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم بود یا نه.

 

+ در پشت پرده‌ی مذهب همیشه اتفاقاتی میوفته که عوام اپسیلونی از اون‌ها رو نمی‌بینن. فقط محکوم هستن به باورهای تحمیلی که از درست یا غلط بودنشون افراد اندکی باخبر هستن. اینطور میشه که نهادی مثل کلیسا با این حجم افشاگری‌ها در طی سال‌ها هم چنان بر مسند قدرت باقی‌مونده و تاثیری که بر مسائل داره غیر قابل انکاره.

 

+ در این زمینه دو رمان پر رنگ می‌شناسم،
حشاشین / تامس گیفورد
راز داوینچی / دن براون

هر دوی این کتاب‌ها سعی در افشای ِکارهای ِ پشت پرده‌ی کلیسا دارن. راز داوینچی به زمان عقب‌تری برمی‌گرده و به نسبت واقعی‌تر هست. اطلاعات نمادشناسی بسیار جالبی هم به خواننده منتقل می‌کنه و جالب این که جایی شنیدم دن براون خودش فراماسونر هست. دو داستان معما گونه و تو در تو هستن، پر از دسیسه و زدُ بند، تشویش و اضظراب برای کشف حقیقت و خطراتی که در این راه وجود داره. اگر از این دست داستان‌ها دوست دارید از خوندن این دو کتاب غافل نشید.

وقتی حشاشین رو می‌خوندم، در موسسه‌ای روزگار می‌گذروندم. یک شب بر اثر خوندن این کتاب ترسی از تنها بودن در اون فضای ِ بزرگ، سرامیکی و سرد با سالن‌ها و کلاس‌های بزرگ و تاریک بر ما مستولی شده بود اون سرش ناپیدا. مدام پشتم رو نگاه می‌کردم مبادا یکی از این کشیش‌های ردا پوش ِ سیاه از پشت خفتم کنه و روزش اسطوخودوس می‌خوردم که از هیجانات و تپش قلب ِ شب ِ گذشته کاسته شه! [:D]

 

پ.ن. شما هم اگر رمان کلیسایی می‌شناسید به ما معرفی کنید دوستان.
 

۱۱ نظر ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۰۶:۱۰
ZaR


در دیابت ِ نوع دو که مقاومت به انسولین بوجود میاد، این انسولین باید اینقدر جون بکنه و بدو بدو بکنه که بتونه گیرنده‌ی بدرد بخوری پیدا کنه و بهش بچسبه. بیخوابی‌های ِ حاصل از تلاش‌های بیهوده؛ نتیجه‌اش شده این. البته! با اینکه خسته است امـّا امیدوار هم هست.

 

۸ نظر ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۶
ZaR

در کتاب «پزشک» ِ نواح گوردون راب که پسر یتیمی هست، تحت تعلیم طبیب ِشعبده‌بازی به اسم ِ سلمانی قرار گرفته. برای ماندگار شدن چند ماه وقت داره یاد بگیره چه طور توپ‌های رنگی رو پشت سر هم با دو دست بالای سر بچرخونه. در غیر این صورت باید برگرده و به زندگی ِ قبلی‌ش که تقریباً آوارگی بوده ادامه بده. پس یادگیری ِ این مهارت براش خیلی حیاتیه. اول دو توپ، بعد سومی رو باید وارد کنه بعد چهارمی و بعد پنجمی. اما هر کار می‌کنه این آخری رو نمی‌تونه یاد بگیره، خیلی سخته. کم کم وقت رفتن فرا رسیده، دیگه ناامید شده  چون باید وسایلش رو جمع کنه. باورش شده دنیای جدیدی که در یک قدمی‌ش بود رو باید پشت سر بذاره و برگرده. اما دقیقاً در آخرین فرصت بعد از ناامیدی، تمام اعضا، جوارح و عقل و دلش به جوش و خروش میوفتن برای تمرین و یادگرفتن این فن! چون می‌دونن زندگی ِ راب به این مهارت وابسته است. و بلاخره وقتی در ثانیه‌های آخر از پسش بر میاد، از شدت ناباوری در آغوش سلمانی قرار می‌گیره. و این می‌شه شروع ِ یادگیری ِ پیشرفته‌ی شعبده بازی. [مرتبط]

 

+ یه سری کارها در زندگی هستن که همچین قاعده‌ای دارن. اگر درست سر وقت انجام نشن، حتی یک ثانیه از وقتی که براشون مقرر شده بگذره، تاریخ مصرفشون میگذره. و اون کانالی که فرد با انجام این کار ممکن بود درش قرار بگیره یکدفعه محو می‌شه و هیچ‌وقت برنمی‌گرده.

 

 

+ "هر چیزی وقت ِ درست ِ خودش رو داره."

ممکنه اتفاقاتی بیوفته که ما احساس کنیم اصلا آمادگی رویارویی باهاشون رو نداشتیم. امّا از طرفی هر چیزی در عالم ِ معنا وقت ِ درستی در زندگی یک آدم داره که کاملاً از دید و فهم ِ ما فراتر هست. پس ممکنه ما خودمون فکر کنیم آمادگی‌ش رو نداشتیم اما در واقع آمادگی‌ش رو داشتیم و خودمون خبر نداشتیم یا فرصتی برای ایجاد آمادگی به ما داده شده و باز هم ما خبر نداشتیم چون از مرحله پرت بودیم! حالا چیکار می‌تونیم بکنیم؟ شیرجه بزنیم داخل ِ اون اتفاق!!
اون اتفاق برای ما جبر ِ روزگار بوده امّا استفاده از موقعیتی که بوجود اومده در اختیار ِ خودمون هست. دو راه داریم، می‌تونیم ازش استفاده کنیم یا دست‌دست کنیم و همچنان در شوک باقی بمونیم که چرا العان؟ چرا اینطور؟ چرا من؟ تا زمان ِ این موقعیت هم بگذره و بره و ما همچنان در حیرت ایستاده باشیم. بعد بهت می گن: وقتت اومد، در رو باز نکردی، گذشت رفت.

 

پ.ن.1 وقتی زیاد میرم رو منبر یکی از دلایلش می‌تونه این باشه که می‌خوام کاری انجام بدم که رفتن تو دل ِ شیر ِ ؛ امـّا می‌ترسم! :)) برام دعا کنید.

 

پ.ن.2 به جز رویاها
                     چه چیز در آدمیان

                                      حقیقی است؟
                                                     داوود ملکی

۴ نظر ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۰۶:۰۰
ZaR


 

We found each other at the dark
می گه: «خواب تو رو دیدم. من در تاریکی گم شده بودم. تو هم گم شده بودی و ما در تاریکی همیدگه رو پیدا کردیم.»
آدم‌ها در تاریکی واقعیت ِ خودشون هستن. اصل ِ جنس. مهربانی‌شون، صبوری و آرامشی که ممکنه داشته باشن یا بی‌صبری و عصبانیت‌شون. حتی ترس‌ها و خشم ُ نفرتی که ممکنه بروز بدن..همه چیزشون خالصه. اون قدر ممکنه لایه لایه کنار برن که به ریشه برسن و خودشون از چیزی که می‌بینن شگفت‌زده شن. احتملاً برای همین هست که میگن در دل ِ تاریکی نور نهفته ست.
بهتره آدم‌ها در تاریکی همدیگه رو بشناسن تا روشنایی نه؟ بعد می‌تونی درمورد موندن یا رهاکردنشون تصمیم بگیری. اگه خودم باشم؟ آدم‌هایی که در موقعیت‌های تاریک نمره‌ی قبولی نگیرن رو از دایره‌ی روابطم خارج می‌کنم. چون این دایره‌ی زندگی ِ منه، حق ِ منه. برن که جا برای جدیدترها باز بشه. امّـا؛ آدم‌هایی که تاریکی ِ روشنی دارن خیلی با ارزشن. 


 


بیا دیگران رو بیخیال شیم
این چیزیه که این لحظه از زندگی داره بهمون میگه

 
۱۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۰۶:۲۶
ZaR

نمی‌دونم چرا چنین خواسته‌های سرکشی دارم
فلسفه‌ی زندگی من، روی شونه‌های منه
دارم راهی رو می‌رم که جاده من رو با خودش می‌بره

 

 

چی میشه وقتی دو عنصر متضاد؛ مثل عقل و عشق (بخونید عقل و دل) عاشق هم بشن؟ چی اینها رو بهم پیوند میده؟ کمالگرایی. (خیلی فکر کردم که به جواب رسیدم، ساده ازش نگذرید.)
هر کدوم از اینها پدال گاز ِ جداگانه‌ای دارن اما می‌تونن برای هم در موقع لزوم کلاج و ترمز باشن و در مواقع حساس درصد خسارات وارده رو به حداقل برسونن.
ما می‌تونیم به عنوان ِ صاحب و دارنده‌ی اینها روشون کار کنیم، بذاریم به سر و کله‌ی هم بزنن تا بلاخره با هم به یه برایند مطلوب برسن. به جای اینکه انرژی زیادی از ما رو صرف انکار یا پیشی گرفتن از هم کنن به گفت‌وگو بشینن و همدیگه رو به رسمیت بشمارن تا کم کم یاد بگیرن به جای کوبیدن هم برای هم احترام قائل باشن. در نهایت یاد بگیرن؛ در موقعیت‌های مختلف پشت هم باشن نه در مقابل هم. این چیزیه که ما برای رسیدن به اهدافمون در زندگی نیاز داریم و بهش رشد کردن میگن.

 

+ مسافرت به پایان رسید و برگشتیم خونه. ماموریتی که قرار بود به "عید ِ فیلمی" نام‌گزاری بشه شروع شد. خب من دوست داشتم با فیلمی این ماموریت رو شروع کنم که در دسته‌ی "بسیار دوست داشتنی هام" قرار داره. مثل همین فیلم. برای بار دوم کامل دیدمش. کارگردانی فیلم رو بسیار قابل احترام می‌دونم. با اینکه کار دوم کارگردانش هست؛ خیلی خوب از پسش بر اومده، انرژی و جوانی داخلش موج می‌زنه. علاوه بر اینها فیلمنامه و داستان هم از خود ِ آیان موکرجی ِ جوان هست. بیشتر از خود ِ فیلم شخصیت‌هاش رو دوست دارم و در ذهنم جاودانه شدن. چون یک نِنای خجالتی و محافظه‌کار در عین حال عاقل و یک بانی ِ ماجراجو با یه جور گستاخی ِ دلنشین که کاملاً در لحظه زندگی می‌کنه و حاضره برای رسیدن به آرزو هاش خیلی چیزها و حتی افراد رو پشت سر بذاره، در من زندگی می‌کنن و امیدوارم این‌دو عاشق هم بشن!

 

۳ نظر ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۱۰
ZaR