جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «mountain_over_mountain» ثبت شده است

1. بنجامین فرانکلین در زندگی نامهی شخصیش درمورد پروژه‌ای جسورانه و دشوار برای رسیدن به تکامل اخلاقی صحبت می‌کنه. سیزده فضیلت اخلاقی که می‌خواسته در خودش پرورش بده (مثل میانه‌روی، سکوت، فروتنی، آرامش، عدالت، پاکیزگی و ...) رو شناسایی کرده و هر روز برای تمرین این فضیلت‌ها به خودش نمره می‌داده جوری که هر هفته میزان پیشرفتش مشخص بشه. [از کتاب پروژه شادی از گریچن رابین]

خب هر کدوم از ما از وقتی که پشت لب مون سبز شده و فهمیدیم می‌خوایم به کجا برسیم، چی می‌خوایم چی نمی‌خوایم ممکنه چندین بار از این جور حرکات زده باشیم، با شور و شوق دودو تا چارتا کرده باشیم، خواسته باشیم تخته گاز بریم جلو تا بلاخره به یه جایی برسیم. آخرین برنامه‌ی مُدون و جدی ِ من که سفت و سخت پیگیرش بودم برمی‌گرده به دی‌ماه (کلیک). در دو هفته، 11 ساعت کتابخوانی که شاید 3 الی 4 ساعتش در خونه و کتابخونه بود و بقیه‌اش در راه اتفاق افتاده بود. العان که چند ماه از اون موقع گذشته می‌تونم تاثیرات ِ این برنامه که مکمل و حسن ختام ِ ورژن‌های قبلیش بود رو کاملاً در زندگیم حس کنم. مثلا قبلاً اگر در راه‌ها و مسیرها درصد ِ آهنگ گوش دادن به کتاب خوندم شاید 80 - 20 بود، حالا که وارد شرایط جدید شدم و خیلی بیشتر از قبل در راه هستم، نسبت ِ آهنگ و کتابم شده 55 - 45. پیشرفت بسزایی بوده!

 

2. به بهانه‌ی هشتگ  #تو_مسیر_بخونیم


من برای او لالایی می‌خونم او برای من.*
 
ایستگاه خودم یکی مونده به آخر هست اما همیشه تا آخرین ایستگاه میرم چون از یک سوم آخر ِ مسیر اتوبوس تقریبا خالی میشه و در اون خلوت با پنجره‌های چهارطاق باز؛ چنان حس ِ خنک و دلچسبی جریان داره که دل کندن از صندلی‌های ِ سفت و سنگیش حتی سخت به نظر می‌رسه! 


*اینجا یه دور برگردون بود و آقای راننده چنان پیچ ِ پر شتابی زد که نزدیک بود من و کتاب و مایتعلقاتم پخش زمین بشیم و لالایی از سرمون بپره! :))
 

۹ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۴
ZaR

 

در بعضی از شکست‌ها و نرسیدن‌ها چنان حسّ ِ خوبی نهفته ست که در پیروزی و رسیدنشون نیست. این ناکامی‌ها عین ِ کامیابی هستن. چه بسا باارزش تر و ماندگارتر. اگر جزع فزع نکنم، لجبازی نکنم و از حرص پا به زمین نکوبم؛ می‌فهمم این شکست شاید هدیه و تجربه‌ای با ارزش برای تمام زندگی‌م بوده و باید تنها در آغوش می‌گرفتمش.

 

دوران سختی می‌گذره، اشک‌ها پاک می‌شن، چیزی که می‌مونه نتیجه‌ی این اشک‌ها ست. چه بسا بعدها به عقب برگردی و با خودت بگی خوب شد که شد. سربالایی بود؛ از نفس افتادم اما نهایتاً با پیروزی این شکست رو پشت سر گذاشتم. خدا رو شکر.
 

 

پ.ن. " احترام به شکست ها، اگر نرسیدن‌ها به نفرت تبدیل نشود و از آن رد شویم تبدیل به احترام می‌شود که حسرتی درش نمی‌ماند. "
بینوایان / ویکتور هوگو

 

 

 

*خِوی کرده: عرق کرده

 

۴ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۶:۱۴
ZaR

سلام.

برای یک تغییر اومدم. 

یک تغییر بزرگ.

۱ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۳:۴۵
ZaR