جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خودشناسی» ثبت شده است

نمی‌دونم چرا چنین خواسته‌های سرکشی دارم
فلسفه‌ی زندگی من، روی شونه‌های منه
دارم راهی رو می‌رم که جاده من رو با خودش می‌بره

 

 

چی میشه وقتی دو عنصر متضاد؛ مثل عقل و عشق (بخونید عقل و دل) عاشق هم بشن؟ چی اینها رو بهم پیوند میده؟ کمالگرایی. (خیلی فکر کردم که به جواب رسیدم، ساده ازش نگذرید.)
هر کدوم از اینها پدال گاز ِ جداگانه‌ای دارن اما می‌تونن برای هم در موقع لزوم کلاج و ترمز باشن و در مواقع حساس درصد خسارات وارده رو به حداقل برسونن.
ما می‌تونیم به عنوان ِ صاحب و دارنده‌ی اینها روشون کار کنیم، بذاریم به سر و کله‌ی هم بزنن تا بلاخره با هم به یه برایند مطلوب برسن. به جای اینکه انرژی زیادی از ما رو صرف انکار یا پیشی گرفتن از هم کنن به گفت‌وگو بشینن و همدیگه رو به رسمیت بشمارن تا کم کم یاد بگیرن به جای کوبیدن هم برای هم احترام قائل باشن. در نهایت یاد بگیرن؛ در موقعیت‌های مختلف پشت هم باشن نه در مقابل هم. این چیزیه که ما برای رسیدن به اهدافمون در زندگی نیاز داریم و بهش رشد کردن میگن.

 

+ مسافرت به پایان رسید و برگشتیم خونه. ماموریتی که قرار بود به "عید ِ فیلمی" نام‌گزاری بشه شروع شد. خب من دوست داشتم با فیلمی این ماموریت رو شروع کنم که در دسته‌ی "بسیار دوست داشتنی هام" قرار داره. مثل همین فیلم. برای بار دوم کامل دیدمش. کارگردانی فیلم رو بسیار قابل احترام می‌دونم. با اینکه کار دوم کارگردانش هست؛ خیلی خوب از پسش بر اومده، انرژی و جوانی داخلش موج می‌زنه. علاوه بر اینها فیلمنامه و داستان هم از خود ِ آیان موکرجی ِ جوان هست. بیشتر از خود ِ فیلم شخصیت‌هاش رو دوست دارم و در ذهنم جاودانه شدن. چون یک نِنای خجالتی و محافظه‌کار در عین حال عاقل و یک بانی ِ ماجراجو با یه جور گستاخی ِ دلنشین که کاملاً در لحظه زندگی می‌کنه و حاضره برای رسیدن به آرزو هاش خیلی چیزها و حتی افراد رو پشت سر بذاره، در من زندگی می‌کنن و امیدوارم این‌دو عاشق هم بشن!

 

۳ نظر ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۱۰
ZaR

 

سه سالی که خوابگاهی بودم یک بار محض رضای خدا با کسی بحث نکردم، اختلاف نظر یا دعوا که دیگه پیشکش! دیواری به دور خودم کشیده بودم که بیشتر شبیه به دژخیم بود. اما از نظر آسیب شناسی، روح خشمگینی اونجا زندانی بود و به دیوار چنگ می‌انداخت.. در برهه‌ای آن چنان سرکش و  افسار گسیخته شده بود که از پسش بر نمی‌اومدم. حتی العان که بهش فکر می‌کنم دلم می‌لرزه! هر کاری می‌کردم این آتش ِ درون کمی خنک بشه، مشکل اما ریشه‌ای بود، خیلی خیلی ریشه‌ای.. شاعر در این زمینه می‌فرماید : " هر انسانی در زندگی خود نگرانی‌هایی را به دوش می‌کشد.  آن‌ها نا امیدانه قلب شکسته‌شان را درون سینه نگه می‌دارند"

 

 


یکی از کارهایی که کردم؛ به فاصله‌ی یک سال دو بار موهام رو از ته تراشیدم. این کار باعث شد ظاهرم رو بتونم جوری ببینم که تا به حال ندیده‌م. تا چند روز اول نمی‌تونستم خودم رو توی آینه نگاه بکنم اما بعد که روم باز شد به آینه خیره می‌شدم، "این شخص واقعا منم؟ یعنی اینقدر پتانسیل وجودی دارم و خودم خبر ندارم؟ اگر اینجوریه پس می‌تونم جوری باشم که هیچ وقت نبوده‌م کارهایی بکنم که هیچ وقت نکرده‌م!"  به همین سادگی؛ جنگ شروع شد!  مثل تراکتور شخم می‌زدم و همه چیز رو زیر و رو می‌کردم. حذف کردنی‌ها رو بی‌رحمانه از زندگی‌م حذف می‌کردم و تلاش می‌کردم برای قبول ِ حذف نشدنی‌ها. می‌تونید قدرت و خشم یه زن ِ کچل رو تصور کنید؟ در کلام نمی‌گنجه!

 

دومی از هر موقعیتی برای فرار از خوابگاه استفاده می‌کردم. همیشه هم یه راهی برای دَر رفتن یافت می‌شد. یه مهدکودک پیدا کردم که بتونم یکی دو شب در هفته اونجا بمونم و صبح‌ها قبل از باز شدنش فلنگ رو می‌بستم. با مسئول زبانکده‌ای دوست شدم و شب‌ها روی کاناپه‌ی تخت شوی ِ اونجا می‌خوابیدم، باز هم صبح قبل از باز شدنش فلنگ رو می‌بستم و به زندگی ِ خودم بر می‌گشتم. پررنگ‌ترین اما؛ شب‌ها در کتابخونه بود. روی میزها یا صندلی‌ها می‌خوابیدیم. اونجا هر کاری می‌کردم جز درس خوندن! الهام‌گاه بود، محراب ِ عبادت بود حتی!

 

آخ.. یه بار سه ماجرا در اومد..شانس آوردم! خدا رو شکر از ده تا کار دوتاش رو به خانواده می‌گفتم و البته اونها دخترشون رو می‌شناختن وگرنه زهرا می‌موند و حوض ِ آبروش!! ...و خیلی کارهای دیگه که در این مجال نمی‌گنجه. اینکه العان سُرُ مُرُ گنده اینجا نشستم جای شکر داره واقعاً.

و شاعر در اینجا می‌فرماید: " اجازه بده ترس‌ها و تنهایی‌ها رو پشت سر بذاریم. راهی که مجبوریم طی کنیم قطعاً برای ما قدمی مهم بسوی آینده خواهد بود."

+ آدم باید شهامت تنها موندن و جنگیدن رو داشته باشه! همه‌ی اینها در حکم میدل فینگری بود به روزگار بی‌رحم!  من در حالی که اینجا ایستاده‌م؛ رفته‌ام ، اگر میتونی برم گردون! هر چقدر میخوای داد بزن این گوش‌ها هیچ چیز نمی‌شنون!! موثرترین انتقام فراموشی ست. انگار که هیچ وقت وجود نداشته‌اند..زنده موندن زیر ِ خرابه‌های زلزله کار هر کسی نبود. البته که نبود، چون آوار متعلق به زندگی ِ خودم بود. و جونه زدن از زیر اون خرابه‌ها احساس ِ افتخار به‌همراه داره.

البته که بازی ِ سینوسی ِ روزگار و ما تا آخرین نفس‌ها ادامه خواهد داشت. گهی زین به پشت و گهی پشت به زین! اما این هنر بازیکن هست که با زیرکی موقعیت رو شناسایی کنه، تلاش کنه برای شناخت تا به درک برسه. اون موقع می‌تونه تشخیص بده کجا باید ضربتی عمل کنه کجا لازمه آروم بگیره و بیاسته تا وقت ِ مناسب. و البته که این راه از خودشناسی شروع میشه. گفته بودم قبلاً. ما اگر خودمون رو بشناسیم می‌تونیم دنیا و بعد خدا رو بشناسیم. چون هر دو در درون ِ ما خلاصه میشن!

 

* عنوان نوشت:

قلب‌هاتون رو باز کنید ، ذهن‌هاتون رو خالی کنید

آتیش رو روشن کنید ،لی لی لی لا لا لا

جواب رو نپرسید و فقط قبولش کنید، با جریان حرکت کنید،

به سمت آسمون  نگاه کنید و دست‌هاتون رو ببرید بالا؛ می‌خوایم بپریم!

فوق العاده ست عزیزم!
من می‌خوام برقصم!

 

 

 

پ.ن.1 تقدیم به "آقای مربع" که یکی از دلایل نوشتن این پست بود.

پ.ن.2 قبلاً فکر میکردم یک خانوم حتماً باید در زندگیش یک بار هم که شده کچل کردن رو امتحان کنه. اما واقعیت اینه که آدم‌ها با هم متفاوت هستن، اگر این روش برای من جواب داده لزومی نداره جوابگوی ِ نیازهای دیگری باشه. یکهو جوگیر نشید برید موها رو از ته بزنید بعد راه پس و پیش نداشته باشید فحشش برا من بمونه! [مرتبط]

پ.ن.3 داستان این پست از اونجا شروع شد که داشتم به آستانه‌ی ناامیدی نزدیک می‌شدم که یکهو به یه عکس ِ قدیمی برخوردم و خاطرات ذهنم هجوم آوردن. چقدر خوبه یادآوری خاطرات ِ هر چند سخت اگه بعدها به لبخند تبدیل بشن. و چقدر خوبه عکس‌ها هستن که وقتی لازمه از غیب برسن و یه چیزهایی رو به یادمون بیارن.
قبل از خونه تکونی ِ منزل به سراغ خونه تکونی ِ ذهن رفتیم. در راستای ِ آماده‌گی برای ورود به سال ِ جدید.

 

 

 

۹ نظر ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۰۵
ZaR

1. «کدامیک از اعضای صورتتان را از همه بیشتر دوست دارید؟»
خب جواب دادن به این سوال سخته. وقت میبره دقیق بشی در احوالات شخصی و به نتیجه برسی. اول به فکر ِ پیشونی‌م افتادم، چون بلندی و کشیدگی‌ش رو دوست دارم. بعد دیدم نه ابروهای تقریبا هلالی‌م رو هم خیلی دوست دارم. بینی‌م رو هم دوست دارم چون مُهر اصیل ِ خاندان ِ پدری روش خورده. با این تفاوت که خدا رو شکر ظرافت ِ ژن ِ مادری دخالت کرده و اجازه نداده من به سرنوشت دماغ خوکی‌ها دچار بشم :)) بلاخره بعد از مشاهده و بررسی‌های مقطعی به نکته‌ی جالبی پی بردم. اینکه بیشترین توجه و انرژی‌م رو صرف عضوی می‌کنم که اتفاقا بین مجموعه ضعیف‌ترین محسوب میشه. یعنی چشم‌هام. چشم‌هایی که در عین ِ خوش فرم بودن دچار افتادگی پلک ِ مادرزادی هستن که باعث ِ تنبلی ِ چشم و بعد ضعیفی ِ چندین ساله شده. فهمیدم این توجه و گاهی اوقات خشمی که نسبت بهشون دارم از عشق نشأت می‌گیره! و بلاخره این معما حل شد.

 

2. «اولین خصوصیتی  که دوست دارید در همسرتان بارز باشد. مکث نکنید.»
من: دانایی! نمی‌دونستم این دانایی قراره دقیقاً به چه درد زندگی آینده و مشترک‌مون بخوره! مسلماً چیزی هست که بشه در تار و پود زندگی به کار برد. خیلی مهمه که این دانایی به تدبیر و زیرکی ختم بشه. علل‌خصوص در رابطه با آدم‌ها؛ علل‌خصوص‌تر (!) در روابط احساسی.

 

اولی رو جایی داشتم رد می شدم شنیدم، دومی رو جایی خوندم که جواب نداشت. و نمی دونم تک سوال هستن یا جزئی از یک تست ِ دیگه. به هر حال خوشحالم بعد از چند ماه این دو مسئله رو برای خودم حلّ ُ فصل کردم [وقت میبره خب :|]. جواب دادن به اینجور سوال‌ها در تکمیل دایرة المعارف شخصی سودمند هستن. باشد که روزی جوابشون هم در دامنمون بیوفته.
 

۱۱ نظر ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۳۴
ZaR