جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۸۶ مطلب با موضوع «در دنیای تصاویر» ثبت شده است



نهال‌کاری، سیراچال، همراه با گروه ِ درختکاران ِ البرز



پ.ن.1 بلافاصله بعد از ورود به خونه خودم رو دعوت به چالش ِ مستقیم ِ حمام رفتن با کفش و مایتعلقات کردم، اما پذیرفته نشد! :)) خسته‌م، اما خسته‌ی خوشحال.
آقاهه گفت محیط زیست در یک جمله؟ اون موقع نتونستم جواب ِ قابل قبولی بدم، اما در راه برگشت رسیدم به این جمله از پوکوهانتس که می‌گفت: «تو فکر می‌کنی هرجایی که پا بذاری مال ِ تو می شه و زمین فقط یک چیز ِ مرده است که می‌تونی مطالبه‌ش کنی! اما من می‌دونم هر سنگ، درخت و موجودی؛ زنده‌ست و روح داره.» [کلیک(دیگه ما هم رفتیم جزء دسته‌ی مصاحبه کنندگان ُ اینا [:D])


پ.ن.2 بعد از هفته‌های متمادی چاله کَنی؛ امروز موفق به کسب ِ مدرک دیپلم ِ بیل و کلنگ زنی شدم! خوبه. :))



۴ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۷
ZaR


modern family , season1

_ بعضی از آدم‌ها می پرسند «چرا»؟

_ لوک (پسرشون) می پرسه «چرا که نه»!

به نظرتون تفاوت افرادی که در زندگی از روش ِ «چرا» استفاده می کنند و اونهایی که از «چرا که نه» استفاده می کنند چیه؟

۳ نظر ۲۱ آبان ۹۴ ، ۰۶:۲۹
ZaR

اگر صبح ِ زود دخترکی رو دیدید که توی این هوا با شلوار ورزشی، مانتو، مقنعه و یک هدفون ِ صورتی در حال ِ دویدن هست بدونید که اون منم! :)) امروز دوی ِ استقامت رو به 9 دقیقه رسوندم و خوشحاااااالم ,^^)

 اون روز داشتم دفترچه خاطراتم رو می‌خوندم رسیدم به نوشته‌های  سال ِ گذشته قبل از تولدم.. تصمیماتی که برای سال جدید گرفته بودم و خواسته هایی که داشتم... با تعجب متوجه شدم که از اون موقع تا حالا به هر 4 موردی که نوشته بودم رسیده‌ام!! البته زبان هنوز نیمه کار مونده و 1 ماه و 27 روز وقت دارم که زبان رو هم به سکوی ِ مورد نظر برسونم.

+ یکی از موارد همین ورزش کردن بود.. عضلات م ضعیف شده بود و این خمودگی ِ جسمانی برام گرون تمام می‌شد! نوشته بودم امیدوارم امسال بتونی صبح‌ها ورزش کنی و بعد با یک نون ِ تازه به خونه برگردی. اون روز که نون به دست وارد شدم و بقیه رو برای صبحانه بیدار کردم دیدم تصویر ِ ذهنی‌م به واقعیت تبدیل شده.

+ مورد بعدی داشتن برنامه‌ی روزانه تقریباً مدون و منظم بود. اون هم داره به جاهای ِ خوبی می‌رسه. ادامه‌ی این پست.
 برنامه ی قبلی. [دویدن و زبان توی حلق ِ خودم :)) :| درس رو زیاد نگران‌ش نیستم چون جی5 که می خونم 70% درسی ِ. از فیلم و کتاب هم به نسبت راضی‌م.]

این هم برنامه‌ی فعلی. سعی کردم از کیفیت به کمیت تغییر وضعیت بدم. البته یه چند روزی طول کشید که بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم و حواسم به زمان باشه.


پ.ن. صبحانه‌ی دیرهنگام، بفرمائید سیب زمینی ِ سرخ کرده. داغ ِ داغ! :))


خانه‌ی ما

۹ نظر ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۱
ZaR




Doesn't matter if you do something wrong
Doesn't matter if this heart gets lost for a while
Let the heartbeats run in such a way


۱ نظر ۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۵۴
ZaR

یک آدم ِ سبزیجاتی با یک غذای ِ سبزیجاتی دستگاه گوارش‌ش رو از بلع گرفته تا هضم خوشحال می‌کنه. :))



خانه‌ی ما

۸ نظر ۱۴ آبان ۹۴ ، ۱۸:۱۱
ZaR



Roy , 2015


پ.ن.1 ســـــــلآآآآآم. صبـــــــــــــــــح ِ پاییزی‌تون قشـــــــــــــــنگ.



۲ نظر ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۶:۵۷
ZaR



مترو

۱ نظر ۰۸ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۹
ZaR



خانه‌ی ما

پ.ن. شعر رو از حفظ سر ِ کلاس نوشتم؛ حالا که سرچ کردم فهمیدم به جای "گر" باید "چون" می‌بود [:D]

۱ نظر ۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۹:۱۸
ZaR

با فرار از سختی‌ها نمی‌توان رشد کرد.
در آسایش ِ مطلق رشدکردنی وجود ندارد.



ما فنا در فنا نیستیم
ما فنا در بقا هستیم


۳ نظر ۰۵ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۴
ZaR
وقتی خوابگاه بودم.. دوتا سوال رو زیاد ازم می پرسیدند:
1. رشته‌ات هنر ِ؟
2. توی خونه هم اینقدر آشپزی می کنی؟
جواب هردو «نه» بود.
وقتی اومدم خوابگاه می‌تونستم  تخم‌مرغ و سیب‌زمینی سرخ‌کرده درست‌کنم که اون هم گاهی اوقات می‌سوخت. ترم اول یک ماه غذای دانشگاه رو خوردم، دیدم به مذاقم خوش نمیاد.. شروع کردم به آشپزی. البته بگراند خوبی داشتم.. چون مادرخانومی و آقای‌پدر هر دو آشپزی می کردند. «دیده بودم» و وقتی آشپزی می‌کردم کارهایی که دیده بودم رو تکرار می‌کردم. طول کشید تا بتونم از خودم ابتکار به خرج بدم. اما کم‌کم آشپزی شده بود یک چلنج ِ خوب. چیزی که برام جذاب بود رنگ‌های متفاوت و انرژی ِ متفاوت‌شون بود، از بازی با مزه ها لذت می بردم.
شریک شدن در غذاها ما رو به هم نزدیک می کرد و تاثیرات مختلفی روی هم‌اتاقی ها و دوستانم داشت. مثلا یکی از هم‌اتاقی‌های قدیمی‌م هنوز گاهی وقت‌ها میاد با هم لازانیا درست کنیم و بخوریم. کم کم به کارام پر و بال دادم.. درست و غلط رو یاد گرفتم.. و حیطه‌ی آدم‌هایی که بهشون غذا می دادم بزرگتر و بزرگتر کردم.

+ اینها مقدمه بود برای اینکه بگم بلاخره تونستم این مهارت رو در عرصه‌ی کار بندازم.
با مسئول ِ بوفه ی دانشگاه صحبت کردم و گفتم پنج‌شنبه آش‌رشته‌ی بوفه رو من بپزم؟ میفروشی؟ قبول کرد و گفت درصدی حساب می کنه. به یک بار امتحان کردن‌ش می ارزید. می‌خواستم ببینم می‌صرفه یا نه؟ ازش دیگ گرفتم و یک شب تا صبح تقریبا بالا سر ِ آش بودم.. ذکر می‌خوندم و دعا دعا میکردم آبروم نره! :))
صبح آش رو بردم.. خوردند و بازخورد ها رو در خفا دیدم.. مثبت‌تر از اون‌چه فکر میکردم بود. جلوی ِ خودم یکی از دانشجو ها به مسئول ِ بوفه گفت: «آقای ِ فلانی چیکار کردید مزه ی آش امروز فرق میکنه؟ خوشمزه تر شده.»
در نهایت حساب و کتاب کردیم. اولین بارم نبود پول در می آوردم.. اما در کل حس ِ خوبی بود، اتکای ِ به نفس.. وقتی بیشتر شد که مسئول بوفه گفت هفته‌های دیگه هم می پزی بیاری؟ اما زیاد تر.... گفتم هر روز نمی تونم؛ یک روز در هفته می پزم.


خانه‌ی ما

پ.ن. هر وقت از این کارهای متفرقه می‌کنم مادرخانومی می‌گه: «به به پس کی درس بخونه؟»
من هم در جواب می گم : «می خـــــــــــــونم!»
اما با خودم فکر می‌کنم: «من اومدم اینجا که علاوه بر درس خوندن؛ زندگی کردن یاد بگیرم.»
۸ نظر ۲۴ مهر ۹۴ ، ۱۳:۴۴
ZaR