جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی


بیا که رایت ِ منصور پادشاه رسید / نوید فتح و بشارت بمهر و ماه رسید

از 5 دفعه‌ای که فال می‌گیرم 2 دفعه‌اش حتماً این غزل میاد._ به جز وقت‌هایی که با صراحت می‌شوره می‌زارتم کنار. :D_ معلوم نیست توی راه ِ کجا مونده این منصور خان؟ بیا خب دیگه. :|

 

پ.ن. مطلع شدیم دیروز تیم فوتبال پارس جنوبی جم با استقلال بازی داشتن و دو به هیچ بازی رو درخانه بردن.. توی ورزشگاهی که 5 دقیقه تا خونه‌ی ما [خونه‌ی فعلی ما] پیاده فاصله داره.. خلاصه بگم که این بُرد واس ماس! :D
 

۳ نظر ۲۶ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۳۰
ZaR

رکـورد زدم. مرداد ماه رو بالغ بر 94 ساعت فیلم و سریال دیدم. با احتساب ِ این موضوع که این ساعات غالباً در «روزهای کاری» و «در راه» خلق شده‌اند، جای بسی شادمانی است بهمراه دست ُ جیغ ُ هـورا! (در حال بشکن زدن بهمراه عینک دودی. :D)


فیلم Intern، وقتی آنه هاتاوی می‌فهمه همسرش بهش خیانت کرده؛ یه جا رابرت دنیرو بهش می‌گه : «جوری زندگی کن انگار کار ساده‌ایه حتی اگه نیست.» واقعاً جواب می‌ده. مثل وقتی که چیزی رو با زحمت زیاد و دست تنها ساخته باشی و برات ارزشمند باشه بعد کسی بیاد و خرابش کنه. بشکنه و بگه: «چیزی که ساختی به درد عمه‌ات می‌خوره، از نو بساز.»

وقتی فیلم Hacksaw Rige رو دیدم یه جمله به ذهنم اومد: «ما چقدر آدمای بی‌ایمانی هستیم و حتی خودمون هم خبر نداریم. این چه جور ایمانیه که راسخ نیست؟ زمین و زمان رو قضاوت می‌کنیم(حتی ناخواسته)، اخم می‌کنیم و از گذشته زخم می‌خوریم، از حال ِ زندگیمون و لحظه‌ای که در جریانه متنفریم و از آینده می‌ترسیم.» و وقتی فیلم Manchester by the sea رو دیدم فهمیدم ذائقه‌م حقیقتاً هندی شده. چون آخرش رو نپسندیدم و فکر می‌کردم: «چرا پایان داستان آدمهای عادی نباید اسطوره‌ای باشه؟» آدمهای عادی با تمام ضعفهاشون این حق رو دارن که داستانشون رو قهرمانانه به پایان ببرن. چرا که نه؟
 


Manchester by the sea , 2016

 

*عنوان نوشت: "طلب کردن هر نقشی در زندگی زمان خاصی برای طبیعت آفرینی دارد. زمانی که مربوط به خواستن علم است نمی‌توان طلب رزق و روزی کرد."

من: از کجا بفهمیم خب؟

بالغ درونم: زور نزنی می‌فهمی.
 

پ.ن. بازم رکورد زدم، دیروز بالغ بر 110 نفر رو از صبح تا بعد ظهر مدیریت کردم. همیشه این کار رو دو سه نفری انجام می‌دادیم اما دیروز قرعه به نام من افتاده بود که با پیر ُ جوون ُ خانوم ُ آقا سر و کله بزنم، سوال جواب بدم و صد البته فحش بخوردم ولی در عوض لبخند تحویل بدم. الکی معذرت خواهی کنم و الکی چشم بگم ولی کار ِ خودم رو انجام بدم. اینقدر این کارا رو انجام داده بودم که وقتی بیرون اومدم منتظر بودم اتفاقی بیوفته و ناخودآگاه سر خم کنم و عذرخواهی رو از سر بگیرم که به بزرگی ِ خودتون ببخشید امروز هوا گرمه و اذیت می‌شید مثلاً! :)) :|

 

۴ نظر ۰۵ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۵۴
ZaR

 



"من نیاز دارم بیشتر از این چیزها باشم."


 
۴ نظر ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۲۵
ZaR

 


 

 

۲ نظر ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۰۰
ZaR

1. اولین باری که تبخال زدم.. فک کنم 22 سالم بود. پولم رو خورده بودن.. اینکه حقم رو خوردن از طرفی کاری هم ازم بر نمیاد برام قابل هضم نبود، فقط حرص می‌خوردم و خودخوری می‌کردم. فرداش که گوشه‌ی لبم متورم شده بود باورم نمی‌شد ممکنه تبخال زده باشم! از چیزی که بدم می اومد سرم اومده بود. متنفر بودم از تبخال و همیشه ته دلم مطمئن بودم هیچ وقت تجربه‌اش نخواهم کرد اما بلاخره حرارت کاذب ناشی از این عصبانیت‌های بدون بروز کار خودش رو کرده بود.
خدا رو شکر راه مقابله باهاش رو بلد بودم و در نطفه خفه‌اش کردم. از اون به بعد هر وقت علامتهاش ظاهر می‌شن می‌فهمم که حرص خوردم و خودم نفهمیدم!
+ نکته: اگر شما هم تبخال می‌زنید با یک راه حل ساده می‌تونید باهاش مقابله کنید. بهترین راه اینه که در نطفه خفه‌اش کنید. تـه دوتا خیار رو ببرید و به هم محکم بمالید تا کف کنه، بعد کف بوجود اومده رو روی محل مذکور به بمالید، اگر خیلی بزرگ نباشه با یک بار مالیدن ورم و التهاب لب می‌خوابه. راه کمکی: به تیکه‌ای پنبه یا دستمال کمی آبغوره زده و در محل مذکور به دفعات قرار بدید.

 

2. برای ایستادگی در برابر یه سری از موقعیت‌ها در زندگی آدم می‌فهمه فقط به کمک یه سری حس‌های درونی توان مقابله با شرایط موجود ممکنه. یه جاهایی باید شهامت داشته باشی..شهامت ِ باختن، شهامت ِ گول خوردن، شهامت احمق فرض شدن، شهامت ِ مفعول ِ مطلق بودن! خیلی مهمه بتونی این افعال رو برای خودت حل ُ فصل کنی. اینکه؛ قرار نیست همیشه برنده باشی، همیشه حاکم باشی یا اصلاً برگ برنده‌ای در دست داشته باشی! بیا و یه بار هم بازنده باش، اصلا تا ته بازندگی برو ببین چه جوریه؟ تا ته محکوم  بودن برو ببین چه جوریه؟ خدا رو چه دیدی شاید تهش قالیچه سیلمان بود! ببین!! بیا و اگه قراره بازنده باشی هم بهترین و خاص‌ترین باش!

 

 


The Big Hit , 2017

 

 

* عنوان نوشت: اگه باختی اشکال نداره، عزتت رو هیچ وقت نباز. [چه اشکال داره؟ شاید این روزا توی زندگیم دیگه هیـچ وقت تکرار نشدن.. که مطمئنم نمی شن.]

 

۵ نظر ۳۱ تیر ۹۶ ، ۰۱:۵۳
ZaR

خدایا! از همنشینی با مرد ِ لوس و قهرقهرو  جدایی جدایی!! تنها خواهشی که از والدین عزیز دارم اینه که لطفاً خواهشاً پسر گل و گلابتون رو لوس و تیتیش مامانی بار نیارین! باور کنید اگه تا وقتی توی خونه‌ست کارها و رفتارش رو بازخواست و حساب ُ کتاب کنید و حتی بعضاً پس ِ گردنی حواله‌ش کنید شرف داره به اینکه وقتی بزرگ شد ُ رفت تو جامعه خودش موجودیت و شخصیت ِ خودش رو زیر سوال ببره! من دلم به حال خانومایی می‌سوزه که همچین مردهایی در زندگی دارن، جنس ِ لطیفی که 98% مواقع مجبور باشه ناز ِ مردش رو بکشه مبادا آقا بهشون بر بخوره(!) دیگه جنس لطیف ِ اون خونه محسوب نمی‌شه.


خدایا! می‌گن آدم در موقعیت که قرار بگیره صبور بودنش مشخص می‌شه. برای ما اتفاق افتاد ُ معلوم شد صبوریم[بخونید مجبور بودیم!]. بالاغیرتاً؛ این تن بمیره؛ بیا رفاقت به خرج بده و از این مرحله‌ی صبر ما رو بگذرون. خواهش می‌کنم..


خدایا! یه بیمارایی هستن که وقتی جلوشون می‌شینی نمی‌تونی مطلقاً به چشماشون نگاه کنی! اینقدر که حس ِ درد رو عمیقاً منتقل می‌کنن. بعدش ناخواسته خجالت می‌کشی از حس شکایتی که به شرایط خودت داری! یه توان و بینشی عطا کن بتونیم این چشمهای غمناک که تعدادشون کم هم نیست رو از اون ته ِ ته دلشون خوشحال کنیم.


*عنوان نوشت: امروز بلاخره کولر خونه‌ی ما سرویس شد. بعد از 4 ماه طعم خنکی هوا در گرمای ظهر رو چشیدیم! و از سبک زندگی لاکچری با پنجره‌های طاق باز و زندگی با حشرات بامحبت به زندگی معمولی برگشتیم! [البته مستحضر هستید که سبک زندگی اصلی تابستانی مورد اول هست. :D]

۷ نظر ۲۷ تیر ۹۶ ، ۰۱:۳۲
ZaR

حال دادم به خودم و موقع درس خوندن عود ِ قهوه روشن کردم، کمی که گذشت کم کم قلم رو زمین گذاشتم و کاملاً محو شدم. چه طور می‌تونه اینطور با ایثار بسوزه برای اینکه بوی خوشی در فضا پخش کنه. بالاتر و مهم‌تر از اون؛ سوختنش باعث رهایی ذراتیه که درونش حبس شده بودن! با نگاه رد ِ دودش که آزادانه پیچ و تاب می‌خورد و با سرعت به سمت بالا می‌رقصید رو دنبال می‌کردم و در این فکر بودم که این ذرات وقتی در کنار هم آزاد می‌شن عجب بی‌نظمی ِ با نظم ِ بی‌نظیری دارن. هر قسمت از نوار  ِ دود در شکل خاص خودش چارچوب و بعضاً قرینه داره و وقتی بالاتر می‌ره فاصله‌‌شون از هم بیشتر می‌شه و آماده می‌شن برای جدا شدن از هم و رهایی ِ انفرادی. نمی‌تونی ازش چشم برداری چون اگر پلک بزنی دیدن قسمتی از نوار دود رو از دست می‌دی و همچنین نمی‌تونی حرکت و شکل ِ بعدی که این ذرات موقع آزاد شدن به خود می‌گیرن رو حدس بزنی! یعنی ساختار ِ قسمتی از یک عود ساده چه طور می‌تونه این طور خلاقانه باشه؟! مجذوب شدم..

.

.

.

تا صبح می‌تونم به این حرکت خیره بشم و فلسفه ببافم. عود تمام شد و چشمام سنگین شدن درحالیکه درسی که به بهانه‌ش عود روشن کرده بودم هنوز تمام نشده! :|

 

*عنوان نوشت: این مرد 51 ساله خجالت نمی‌کشه ادای جوانان نوپا رو در میاره؟ جان جان! :))
 

 

۶ نظر ۱۸ تیر ۹۶ ، ۰۲:۴۰
ZaR

رگ خواب/ فیلم خوبی بود. دختری که داستانش رو بعد از جداییش خطاب به پدرش تعریف می‌کنه. پدر ِ پیری که حضور فیزیکی یا تاثیر گذاری در فیلم نداره و فقط از اسمش استفاده می‌شه. فک کنم دختر داستان طعم پسِ‌گردنی خوردن از پدر رو نچشیده بود که ترجیح می‌داد مثل بولدوزر جلو بره، پلهای پشت سرش رو خراب کنه که به خیال خودش دست پر برگرده پیش پدرش. آدم بازنده و با حال خراب به آغوش خانواده برگرده و عجالتاً از پدر مادرش کتک بخوره خیلی بهتر از اینه که توی اجتماع از دیگران کتک بخوره و مورد ترحم غریبه‌ها قرار بگیره. یعنی می‌خوام بگم عنصر ِ بابای ِ سوپر منی که یهو از پشت صنه بیاد داخل دست دخترش رو بگیره و از وضع ِ نکبت بارش بکشه بیرون کم بود توی فیلم. [البته در این صورت کارگردان باید با حضور فردین به عنوان پدر فیلم رو می‌ساخت. :D ]

 

مادر قلب اتمی/ واقعا نمی‌دونم در مورد این فیلم چی باید بگم! هیچ نظری ندارم چون هیچی نفهمیدم ازش! حالا یا ما چیزی از فضای سورئال که می‌گن سبک ِ این داستانه هیچی نمی‌فهمیم یا واقعا هیچی برای گفتن نداشت این فیلم! [که معتقدم هر دو گزینه درسته. :D ] فقط موندم با چه استدلالی این فیلم توقیف شده بود؟ برای دو سه تا دیالوگ ِ مورد دار؟ از نظر خودشون البته! باید این فیلم رو دم دستی ببینی بره پیِ کارش، به اندازه سر ُ صدایی که راه انداخت نمی‌ارزید واقعاً.

 

ویلایی‌ها/ من معمولاً فیلمای این تیپی رو سعی می‌کنم تنهایی برم سینما و ببینم که حسابی آبغوره‌هام رو در تاریکی بگیرم بعد برگردم خونه و با خنده بگم قشنگ بود! به عنوان اولین کار کارگردان بودن؛ فیلم قابل قبولیه. البته با نقدهایی هم که بهش وارد شده موافقم. [خودتون برید ببینید و بخونید دیگه. :D ]

 

۶ نظر ۰۶ تیر ۹۶ ، ۲۰:۱۸
ZaR

اینجا رو خوندم و اینجا رو. وقتی رسیدم خونه ناخودآگاه یه نگاه به دور ُ ورم انداختم و جلدی وسایل ِ داخل عکس رو کنار هم چیدم. شد این. جالب اینکه متوجه شدم با توجه به محدود بودن حوزه‌های استحفاظی که درشون فعالیت می‌کنم، بسیـار شاخه شاخه هستن جوری که هر کدوم مشتی نمونه‌ی خروارن که یک اتاق بسیار شلوغ رو می‌سازن. [همین شاخه به شاخه پریدنهاست که ما رو... :D ]



اول خیلی توی عکس مشخص نیست. میزم، نورالدّین. ارزشش بالاست و یه جورایی سردَمدار ِ وسایل اتاق محسوب می‌شه چون سنگ زیرین آسیاب ِ خیلی از کاراست.

دوم سطل آبی بهمراه کامواها، به نمایندگی تعدادی از جعبه ها و کاور حاوی ِ مواد خام کارهای هنری که داخل قفسه های اتاق جاخوش کرده
ان. جزء دسته ی فعالیت های جانبی ِ هدف دار قرار می گیرن که تاثیر شگرفی روی بهبود ِ روال زندگی دارن، حتی نمادی از استقلال هم می تونن باشن.


سوم گوشه ی پایین سمت راست طراوت، تبلت و رفیق گرمابه و گلستان ِ این روزها. به نمایندگی از صنف لوازم دیجیتال و سمعی بصری. نقش مهمی در پر کردن فاصله های چند ساعته داره. جوریکه بهمراه هم تونستیم به عنصر رضایت مندی از شرایط موجود در راه ها و جاده ها برسیم. از همین تیریبون استفاده می کنم که بگم "مرسی که هستی رفیق."


چهارم گوشه ی پایین سمت چپ دفترچه همراه جی5، همراه ِ قدیمی از سال های خیـلی دور. به نمایندگی از جعبه ی جی5 [قبلنا جعبه لایتنر بود، شبیه هم هستن با تفاوت در اندکی از جزئیات]. راهی که به افراد بازیگوش که نمی تونن یک جا آروم بگیرن توصیه می کنم. از جمله خودم. مادر خانومیم فقط وقت هایی از درس خوندنم راضی بود که میدید مشغول بازی با این جعبه ی جادویی هستم!


پنجم کتاب هایی که میان و میرن. جاشون رو به دیگری می دن اما مثل یادگاری همیشه تاثیراتشون در جان آدمی ماندگاره. و دفتر برنامه ریزی و حساب کتاب ماهیانه. ناگفته نماند که سالیانه و روزانه ش رو هم دارم:D [ اینقدر که زمان برای امتحان روش های مختلف برنامه ریزی گذاشتم اگر روی اجرا کردن یک روش واحد گذاشته بودم...:| ].


پ.ن. مرسی بابت این چالش جناب غمی. کازیوه، مَشی، اسپریچو، آقای مربّع اگه دوست دارید بازی کنید.


۴ نظر ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۰۰
ZaR


صبر و تحمل دو تا فعل هستن که در یه شاخه دسته‌بندی میشن اما تفاوت‌های زیادی با هم دارن.
 

 

 

«تحمل کردن» یعنی حمل کردن بار. که معمولاً بار سنگینی از نارضایتی‌های گوناگون در زندگیمون هست. انگار با دست‌های بسته و بدون اراده داری باری رو به دوش می‌کشی. شاید حتی نمی‌دونی از کجا اومد و کِی اینقدر زیاد و سنگین شد! اگر ماهها و سالها بگذره؛ تو ترجیح دادی دو لنگه پا همون جایی که هستی بیاستی و بارت رو حمل کنی تا اینکه حرکت کنی، چون اگر چند قدمی هم بخوای و بتونی برداری اون قدر سنگین هستی که با رنج و مشقت این کار رو انجام میدی!

"«صبر کردن» یعنی آرام و قرار گرفتن. "صبر آنست که در صبر صابر باشی." [کلیک] وقتی در شرایط صبر [بر هر چیز] قرار می‌گیری یعنی مثلاً شرایط یا کاری که وقت انجام دادنش الان نیست پس باید برای مهیّا شدن موقعیت ِ موجود شدنش صبر کنی. نکته اینجاست که جز اون کار یا چیز دستت بازه برای انجام هر کار ِ دیگه‌ای. اینجا زمان نقش مهمی ایفا می‌کنه در تاثیر گذاری روی مورد مذکور. سیرترشی چندین ساله شنیدید؟ چرا اینقدر ارزشمنده و خاصیت درمانی داره؟ چون عنصر ِ زمان روش اثر کرده. درواقع این زمان هست که باعث ارزش بخشیدن بهش شده! یعنی اون مقوله‌ای که درموردش باید صبر کنی اگر همین الان دودستی بهت داده بشه هم ضایع می‌شه چون عنصر زمان رو هنوز نداره!

+ نتیجه : تحمل خشک و تک بعدیه اما صبر انعطاف داره؛ دریاست و هزاران ساحل بزرگ و زیبا می‌تونه داشته باشه. بعد از تحمل کردن چیزی جز خسته شدن و به نفس نفس افتادن گیرت نمیاد اما از پس ِ صبر کردن حتی اگر مسافت زیادی رو مجبور به شنا کردن شده باشی و نفس کم آورده باشی هم در انتها ساحل امنی در انتظارته. جدای از اینکه اگر تلاش کنی می‌تونه بهت خوش بگذره و بشه هم فال و هم تماشا! برای همین می‌گن صبر گردن می‌تونه حتی گوارا و شیرین باشه. چون دستآوردهایی داره که با گذشت زمان اگر دشوار بوده باشه هم به خوبی ازش یاد خواهی کرد.
 

پ.ن. خلاصه به نفع زندگی و موجودیت ِ خودمونه که بار ِ سنگین ِ نارضایتی‌ها رو زمین بذاریم. و اینکه این کار برای خانومها چون لطافت ِ وجودی بیشتری دارن به طبع آسون‌تره. 7-8 کیلو خرید می‌کنیم می‌دیم یکی دیگه از مغازه تا ماشین بیاره.[:D] وقتی به فکر اذیت نشدن ِ این فاصله هستیم حتماً راحت‌تر می تونیم خودمون رو از کشیدن همچین بار ِ طاقت فرسایی در طول زندگی راحت کنیم. اینجا کیاست مطرحه، کدوم بیشتر به نفع منه؟ سنگین سفر کنم یا سبک و رها؟ مثل وقتی‌ که آدمها می‌میرن و نمی‌تونن هیچ چیز جرم داری رو با خودشون ببرن. برای پرواز باید وزنه‌هات رو با اراده یا بی‌اراده زمین بذاری وگرنه؟ همینه که هست.

 

۶ نظر ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۱۶
ZaR