"وقتی تصمیم گرفتم رویام رو دنبال کنم، فکر کردم زندگیم مثل راه رفتن توی یه تونل تاریک بشه. ولی نمیدونستم قراره اینقدر تیره و تار باشه، قراره اینقدر پر از تنهایی باشه.."
"وقتی تصمیم گرفتم رویام رو دنبال کنم، فکر کردم زندگیم مثل راه رفتن توی یه تونل تاریک بشه. ولی نمیدونستم قراره اینقدر تیره و تار باشه، قراره اینقدر پر از تنهایی باشه.."
The point is, good enough is not enough
the hot breath running through your body will become a river
be active
dance
keep going
jump
and Never Stop
* جملهی اول رو من اضافه کردم، بقیهاش داخل خود انیمیشنه.
+ مثل اینکه دعای مادرها موقع عصبانیت ربطی به ملیت نداره! همه دخترای دنیا سر ُ ته یه کرباسن، مادرا هم. و بصورت دو سویه از دست هم حرص میخورن. واقعا نمیدونم اگر یه دختر مثل خودم داشته باشم چه طور باید زندگی کنم! [:D]
این سریال های آبکی چقدر خوبن خدایا! که مثلاً میخوان بگن از محبت خارها گل می شود و .. اما آیا واقعا فقط یه مشت چرت و پرتن؟ نه، نه، نه. این جور فیلمها و سریالها دلها رو نرم میکنن، احساس صمیمیت رو درونت بیدار میکنن و درصد امید به زندگی رو افزایش میدن. پس هر وقت این فاکتورها درونتون کم شد نترسید، با خیال راحت یه سریال آبکی ببینید و حالش رو ببرید. دنبال فیلمها و سریالهای سختبین نباشید آدم با خودش رودربایسی نداره که، وقتی در حال نیمه هوشیار در بستر افتادی مجبور نیستی بازگشته و دانکرک ببینی که!
+ عجالتاً اگه از زندگی با خانواده خسته شدید چند سال بیاید بیرون بعد به حد مرگ مریض بشید. جوریکه حتی شب و روز تولدتون هم در بستر بیماری بیوفتید، کسی هم ازتون خبری نداشته باشه. هعی مامان کجایی که دخترت تب داره، بدن درد داره و چشماش به حد مرگ میسوزه. کجایی که نازم رو نکشی و با تشر بگی "بلند شو بلند شو بزرگش نکن." ! اون موقع ست که میتونیم بفهمیم زندگی ِ با پشتوانه یعنی چی! وقتی شیر فلکهتون خراب شده باشه و همزمان از چشم و بینی و دهان چکه کنه، یکی هم نباشه که بهش غر بزنید، اون موقع بهتون میگم! حالا نه اینکه نمیدونم چیکار باید بکنم فقط حوصلهم نمیشه! حال ِ زار ِ ما هم عالمی دارد اگر دانی.
+ چیز خوبی که جدیدا کشف کردهام اینه که چقدر زائقهم به میزهای رنگاوارنگ و پر از غذاهای گیاهی و غیر گیاهی کرهای نزدیکه. اصلا جشن تولد یعنی فقط غذا! اول شکم رو خوشحال کنین بابا بعد بریم سراغ باقی قضایا که اگه نبود هم نبود! من از اون غذاها میخوام. هشتپا میخوام، صدف زنده میخوام، از اون سبزیجات معروف که بهش میگن کیمچی شور که همیچین زیر دندون خرچ خرچ می کنه که دل و دنیات رو میخوای تسلیمش کنی! آه خدای من. [:|] امشب یه سوپ درست کرده بودم کعنهو پیپی بچهی اسهالی؛ زردچوبهای ِ خالص، البته مزهاش دیگه چقدر به واقعیت نزدیک بود نفهمیدم. فقط خورم. خدایا یه کاری کن فردا همه چیم درست بشه و بتونم راحت و با لذت غذا بخورم وگرنه کل کائناتت رو بهم میریزم؛ حالا دیگه خود دانی. با تشکر.
پ.ن. دیگه در مورد اتفاقات اخیر بذارید هیچی نگم، معترضی باش آقا جان، در این حد جوگیر که پرچم کشورت رو در ملاء عام آتیش بزنی؟ تو رو باید چیکارت کنن آخه!؟!! در این راستا شاعر میفرماید درد داره، تمام داستانها درد داره. درد داره، تمام رابطهها درد داره. درد داره، این قصه درد داره. درد داره، این رابطه درد داره.
* عنوان نوشت: درد دارهــــــــــــه!
*زندگی خودت، تباهی خودت. علامت اختصاری از این دلبرتر؟ [:))] به درد اوضاع احوال این روزای من میخوره. تباهی قشنگتر از این راهی که دارم توش قدم برمیدارم سراغ ندارم واقعاً.[:D] ولی مطمئنم بعدها دلم برای این دوران عجیـب تنگ خواهد شد، پس بذار منفعتش رو حداقل ببریم...در ضمن؛ میتونه هشتگ خوبی برای عکس زیر باشه. نمیدونم باید به سرماخوردگی و مایتعلقاتش بپردازم یا این اتاق رو بچینم که انگار سیرمونی نداره لامصب.
I'll become a traveler*
if the way be yours
i wish that my destination
be related to you
[کلیک]
*عکس هفته :))
+ یادداشت پشت جلد:
«ویلت، آخرین و پختهترین اثر شارلوت برونته. قهرمان داستان دختری است بیچیز اما جسور که زندگی کسالت بار را برنمیتابد و با اعتقاد کامل به فضیلتهای اخلاقی به کام اجتماع میرود. ویلت روایت رنج و تلاش است برای ایفای وظیفه، گریز از بطالتهای روزمره، و جست و جوی عشق، و نیز کشاش آدمی با سرنوشت ناشناخته.»
خانوم شارلوت برونته نویسندهی خیلی خوبیه. اما چرا اینقدر به شخصیتهای داستانش سخت میگیره؟ کوتاه هم نمیاد! بگو خب کل داستان فراز و فرود و دست و پنجه نرم کردن با سرنوشته؛ آخر داستان رو حداقل به شخصیت اصلیت آسون بگیر! بزار از سختیهایی که کشیده کام دل بگیره! مرسی اه.
+ بخشهایی از کتاب:
«مدتها پیش بر اثر بدرفتاریهای عقل مرده بودم، بر اثر سختگیریهایش، سرمای گزندهاش، خوراک ناچیزش، بستر بیگرمایش، ضربههای سنگدلانهی بی وقفهاش. گاهی عقل، هنگام شب، وسط زمستان، در برف و سرما، مرا بیرون میکرد و من برای بقا به سراغ استخوانهای جویده و پوکی میرفتم که سگها جا میگذاشتند. آمرانه میگفت که دیگر برای من چیزی در انبان ندارد...به من اجازه نمیداد چیزهای بهتری بخواهم...»
«خواسته بودم با سرنوشت کنار بیایم و بسازم. خواسته بودم به یک عمر خلوت و کمدردی تسلیم شوم تا از دردهایی بزرگتر بگریزم. اما سرنوشت به این آسانی آرام نمیگرفت. مشیت خداوندی هم این انفعال بیدردسر و این آسایش بزدلانه را بر من روا نمیدانست.»
عکس نوشت: کلاسیک خوانی را دوســت. اینجا وسط یه بلواره، میون چمنها، نزدیک محل کار. زودتر میزنم از خونه بیرون که زودتر برسم اینجا و زمانی رو برای خودم داشته باشم اون وقت از ثانیه به ثانیهی این وقت استفاده میکنم و لذت میبرم.
پ.ن. این روزها حرفهای گفتنیم کمتر شده حتی نصیحتها و مشاورههام. بیشتر میخونم، میبینم، میشنوم، نوعی ولع ِ سیری ناپذیر. برای همین وقتی دست به قلم میشم صدایی میاد که " وقت طلاست بدو بریم پی کارمون! از کجا معلوم سال دیگه، ماه دیگه، اصلا لحظهی دیگه چنین زمانی رو برای خودت داشته باشی؟ بی هیچ دل نگرانی ِ بزرگ و مسئولیت ِ دست و پاگیری."خلاصه که داریم وقت رو غنیمت میشماریم که بعداً از این اندوختهها استفادههای کلان ببریم. میگن طرف یه سال سرش تو کار خودش بود بعدش از اون یه سال یه عمـــر حرف زد، داستان ماست.
یه برگه نوت ِ صورتی لا به لای دفترچهی قدیمیم پیدا کردم، از خیلی قبلتر از اینها. نمیدونم در چه شرایطی نوشته بودم: «اینهمه داستان عاشقانه میخونیم ، فیلمهای عشقی میبینیم، از عشق و عاشقی حرفها میزنیم. در نهایت اگر دقت کنیم متوجه میشیم فقط حرف میزنیم امّا در عمل از عشق هیچی حالیمون نیست.»
بعد از تقریبا دو سال مرتبط باهاش نوشته بودم: «میفهمم. یه وقتا باید جرأت داشته باشی ازش بگذری، از خودت بگذری تا به جایی که باید برسی، از همه چی و همه کس بگذری که بتونی کاری که باید رو انجام بدی، کار ِ درست در زمان ِ درست. موندن در مسیر ماندگاری آسون نیست. و این یعنی عشق! مسخره نیست؟! مگه میشه؟ آدم با گذشتن از خودش وسیلهی ماندگاری رو فراهم کنه؟ چرا نشه؟ این تویی که تازه این حس رو لمس میکنی وگرنه تا بوده همین بوده. آقا جان! بایـد بمونی تا بتونی "قدرت ِ انجام عمل ِ درست" رو بدست بیاری حتی اگه به قیمت ِ شکستن دل و اشکهای بیموقع و پیآپی باشه. بمون، چون قاعدهی بازی اینجوریه، بودی نوش؛ نبودی فراموش.» احتمالاً از اونجا به بعد بود که پایانهای تلخ و سخت ِ داستانها دیگه برام غیر قابل قبول نبود. یاد گرفته بودم وُرای هر پایان تلخی، خوشی و سعادتمندی ببینم.
*عنوان نوشت:
E2, The Crown | الیزابت دوم وقتی میخواست بعد از مرگ پدرش (شاه) برای اولین بار در جایگاه ملکه در انزار عمومی ظاهر بشه، مادربزرگش براش نامهای مینویسه به این مضمون که همزمان که برای پدرت سوگواری میکنی برای شخص دیگری هم باید سوگواری کنی، خودت. از الان به بعد به الیزابتی تبدیل میشی که ممکنه با تو در تضاد باشه، و این دو الیزابت مدام در حال کشمش.
Far From The Madding Crowd | دختر داستان نهایتاً من باب عشق تا وقتی مجبور نشه تصمیم درست رو نمیگیره، حالا به دلیل جاهطلبی یا ترس یا اشتیاق در لحظهی غیرضروری یا هرچی. برای همین در طول کلّ داستان دور ِ خودش میچرخه. [البته از نظر من ِ بیننده، میدونی این یعنی چی؟ یعنی زندگی من ِ نوعی هم از بیرون و از نظر دانای ِ کل همین جوریه، دور ِ خودم میچرخم و میچرخم که آیا بلاخره بتونم تصمیم درست رو در لحظه بگیرم یا نه؟]
Wonder Woman | این فیلم گویای این مسئله هست که امتیاز خوب مبنی بر خوب و عالی بودن اثر نمیشه. خیلیها به عنوان یک اثر فانتزی خوب ازش یاد کردن. ولی مثل اینکه جلوههای ویژه نمیتونه اشکالی که در شخصیت پردازی ِ آبکی و فیلمنامه هست رو پوشش بده.