Dil To Pagal Hai, 1997
_ قدم هایت را محکم بردار، او برای تخقق رویاهایت به تو قدرت و استقامت خواهد بخشید.
Dil To Pagal Hai, 1997
_ قدم هایت را محکم بردار، او برای تخقق رویاهایت به تو قدرت و استقامت خواهد بخشید.
_ تجربهی تاریخ ثابت کرده، صاحبخانهی دنیا شیفتهی اسطوره سازی است. مدرکی برای اثبات حرفم ندارم اما معتقدم آن قسمتی که خداوند میگوید از روحش در انسان دمیده، دقیقاً نقطهای است که میتواند تک تک انسانها را به سمت اسطوره شدن پیش ببرد. یعنی تمام آدمهای روی زمین؛ فارق از طبقهای که در آن به دنیا آمده باشند یا زندگی میکنند. صرفاً «وجود» انسان استعداد اسطوره شدن را دارد. منتها به شرطها و شروطها، هرکس در جایگاه خاص ِ خودش، مثل جریان عید قربان که پدر در جایگاه قربانی کننده بود و پسر قربانی شونده یا مثلاً داستان رستم و سهراب. باید نقشی که برای آن به زمین آمدهایم را با طیب خاطر بپذیریم اگر نه؛ معامله فسخ است!
*عنوان نوشت: آهنگی از محسن چاووشی.
پ.ن. سلام.
دلم برای نوشتن، خواندن و خوانده شدن تنگ شده انگار!
پ.ن.۱ دلم برگشتن و از نو شروع کردن می خواد، ولی چون منتظر شروعی متفاوت هستم؛ این امر کماکان به پشت ِ گوش ِ مبارک انداخته میشه، جوری که شاید هیچ وقت برگشتنی در کار نباشه!
پ.ن.۲ امتحان پست قبل که اونطور مسرورانه در موردش نوشته بودم؟ یک سوال داشت، اون رو هم اشتباه جواب دادم!! :/ :))
امشب؛ شب ِ امتحانه!
چرا علامت تعجب؟ چون در این چندین و چند سال سابقهی تحصیلی از وقتی یادم میاد، به یاد ندارم شب امتحانی رو بدون ِ "آی بدو که صبح شد و درس تمام نشد" به صبح رسونده باشم!! تا به حال نشده شب امتحان باشه و درس رو تا آخرین صحفهی کتاب یا جزوه خونده باشم و مثلاً تمرینی برای انجام دادن نمونده باشه. اما امشـب در حالیکه با یکی از سختگیرترین اساتید امتحان داریم...واقعاً هیچی نمونده؟! شاید مردم حواسم نیست؟ [:))] یعنی واقعاً به موقع خوندن چنین حس ِ فوق العادهای داشته و من یک عـــمر از تجربهی این امر ِ لذیذ محروم بودم؟ از زور ِ ذوق شام نتونستم بخورم! [:D] ولی خودمونیم این موجود ِ دماغ دهن یه گردو چه ذات ِ مسخرهای میتونه داشته باشهها، یعنی با همچین تغییر ِ جزئی باید احساس خوشبختی بکنی آخه لامصّب!؟
"وقتی در شرایطی قرار گرفتی که آموختههای قبلیت به دردت نمیخورن."
سه پروسه برای گذروندن داری:
1. مرثیه سُرایی/ عزاداری برای کسی که بودی و دود شدن ِ تلاش و کوشش ِ سالهای متمادی. بشینی و دست رو دست بذاری بدون هیچ برون ریزی. تا وقتیکه این مرحله بگذره.
2. بیعاری؛ چند پله بالاتر از انعطاف پذیری/ در این مرحله «خواستن» هیچ نقشی نداره، فقط و فقط «اجبار» و «ضرورت». باید جوری بشی که هیچ وقت نبودی، تبدیل به آدمی بشی که فکر میکردی امکان نداره؛ نمیتونی! وجهههایی از وجودت رو به زور بیدار کنی و به سطح بیاری که هیچ وقت فکر نمیکردی ممکنه در درونت وجود داشته باشند! جوری رفتار کنی که باید رفتار کنی نه جوری که دوست داری رفتار کنی! ترجیحاً راهی رو انتخاب کنی برای رفتن که همیشه ازش نفرت داشتی! منفی و مثبت فرقی نداره، مهم جدا شدن از "منی" هست که بودی یا حداقل فکر میکردی هستی.
3. دستاوردها/ وقتی مرحلهی قبل رو با تمام خسارات ِ وارده بر زندگی پشت سر بذاری یعنی تونستی از شخص ِ قبلی که بودی بگذری [به اجبار یا اراده برای کائنات هیچ تفاوتی نداره به واقع.]، حالا تو شدهای «همه»، یعنی هر چیزی که برای بقا لازم هست رو تونستی کسب کنی و در درونت داری. الان میتونی در حین ِ التیام کبودیها و جراحات حاصل شده بر تَن و روح، علاوه بر طلب کردن ِ آموزههای جدید، از آموختههای قدیمی جور ِ دیگهای استفاده کنی، در واقع آمادهای برای برداشتن قدم ِ بعدی در جهت ِ ماندگاری.
این پست به دلایل شخصی فقط پینوشت داره:
مرسی از این دورهمی که باعث شد ترکش ِ اوضاع و احوالات نابسامان به اینجا اصابت نکنه و کار نابخردانهای اعم از تختهکردن ِ در ِ اینجا یا بیتوجهی در حق ِ این وبلاگ نکنم و تصمیم بگیرم بلاگر ِ بهتری باشم، بهتر از قبل!
مرسی از «حسّ ِ» خوب و آشنایی که بودن در شعاعتون داشت. از حضور داشتن در این جمع عمیقاً خوشحالم. با بعضیها بیشتر و از نزدیکتر آشنا شدم و با بعضیها از دورتر که امیدوارم قسمت باشه و در دیدارهای بعدی نزدیکتر بشیم. فکر کنم یکم هم روی اعصاب لیدر پیادهروی کرده باشم، معذرت آقا. [:D]
1.
Jina sita saath haِin
این جمله یعنی "ساده زندگی کن" با شنیدنش جَری میشم. دلیل خاصی هم نداره.
2.
!I shall keep you there, near my faith and belief
چند وقتیه روند زندگیم این شکلی شده: شبها رو با دستهای مشت کرده و نفس ِ عمیق کشیدن میگذرونم و مدام با خودم تکرار میکنم که میتونم از پسش بر بیام. امّا روزها، به وقت ِ عمل کردن به قولهای شبانه...ظهر کم نیارم عصر کم میارم. یکدفعه چشم باز میکنم و میبینم تمام زحمات شبانهام دود شده و ردی ازش باقی نمونده. بعد بصورت خودکار دست به کار میشم، از زمین و زمان گلهمند میشم، آه حسرت میکشم، خشمم رو میبلعم و با بغضی که هر آن منتظر ترکیدنه به خونه برمیگردم. پروسهی ریکاوری که هر شب مُلزم به انجامش هستم بیشتر از اون چیزی که فکر کنی وقت و انرژی میبره. مسخره اینجاست که همیشه هم موفق میشم قضیه رو جمع کنم. این بچهی خشمگین رو آروم کنم جوریکه صبح بتونه با لبخند از خونه بیرون بزنه امّا شب؛ به هنگام ِ بازگشت...دوباره با کمر ِ خمیده از زور ِ بار ِ نامرئی روی دوشش مواجه میشم...و این پروسه کماکان ادامه داره.
در حال حاضر تنها فعلی که ازم بر میاد؛ با دستهای مشت شده خط و نشون کشیدن و لبخند زدنه! با خودم میغرّم «یک روز چنان انتقامی از این روزگار بگیرم که تمام کائنات، تمام مخلوقات ِ هستی، حتی خود خدا انگشت به دهن و با حیرت به تماشا بیاستن. فقط بشین و ببین.» این تهدیدی از روی عصبانیت نیست یه قول ِ انتقامه از کسی که دستها، پاها، بالها و کلّهم ِ وجودش بسته ست!
پ.ن. امروز شخصی یه آرزوی معرکه در حقم کرد. همون برآورده شه حـلّه! کلّ زندگی ِ دنیایی و غیر دنیاییم رو میتونه پیش ببره. (فراتر از اونچه که انتظارش رو دارم!)
* عنوان نوشت