جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۶۰ مطلب با موضوع «در دنیای فیلم ها» ثبت شده است

 


 

 

۲ نظر ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۰۰
ZaR

1. اولین باری که تبخال زدم.. فک کنم 22 سالم بود. پولم رو خورده بودن.. اینکه حقم رو خوردن از طرفی کاری هم ازم بر نمیاد برام قابل هضم نبود، فقط حرص می‌خوردم و خودخوری می‌کردم. فرداش که گوشه‌ی لبم متورم شده بود باورم نمی‌شد ممکنه تبخال زده باشم! از چیزی که بدم می اومد سرم اومده بود. متنفر بودم از تبخال و همیشه ته دلم مطمئن بودم هیچ وقت تجربه‌اش نخواهم کرد اما بلاخره حرارت کاذب ناشی از این عصبانیت‌های بدون بروز کار خودش رو کرده بود.
خدا رو شکر راه مقابله باهاش رو بلد بودم و در نطفه خفه‌اش کردم. از اون به بعد هر وقت علامتهاش ظاهر می‌شن می‌فهمم که حرص خوردم و خودم نفهمیدم!
+ نکته: اگر شما هم تبخال می‌زنید با یک راه حل ساده می‌تونید باهاش مقابله کنید. بهترین راه اینه که در نطفه خفه‌اش کنید. تـه دوتا خیار رو ببرید و به هم محکم بمالید تا کف کنه، بعد کف بوجود اومده رو روی محل مذکور به بمالید، اگر خیلی بزرگ نباشه با یک بار مالیدن ورم و التهاب لب می‌خوابه. راه کمکی: به تیکه‌ای پنبه یا دستمال کمی آبغوره زده و در محل مذکور به دفعات قرار بدید.

 

2. برای ایستادگی در برابر یه سری از موقعیت‌ها در زندگی آدم می‌فهمه فقط به کمک یه سری حس‌های درونی توان مقابله با شرایط موجود ممکنه. یه جاهایی باید شهامت داشته باشی..شهامت ِ باختن، شهامت ِ گول خوردن، شهامت احمق فرض شدن، شهامت ِ مفعول ِ مطلق بودن! خیلی مهمه بتونی این افعال رو برای خودت حل ُ فصل کنی. اینکه؛ قرار نیست همیشه برنده باشی، همیشه حاکم باشی یا اصلاً برگ برنده‌ای در دست داشته باشی! بیا و یه بار هم بازنده باش، اصلا تا ته بازندگی برو ببین چه جوریه؟ تا ته محکوم  بودن برو ببین چه جوریه؟ خدا رو چه دیدی شاید تهش قالیچه سیلمان بود! ببین!! بیا و اگه قراره بازنده باشی هم بهترین و خاص‌ترین باش!

 

 


The Big Hit , 2017

 

 

* عنوان نوشت: اگه باختی اشکال نداره، عزتت رو هیچ وقت نباز. [چه اشکال داره؟ شاید این روزا توی زندگیم دیگه هیـچ وقت تکرار نشدن.. که مطمئنم نمی شن.]

 

۵ نظر ۳۱ تیر ۹۶ ، ۰۱:۵۳
ZaR

حال دادم به خودم و موقع درس خوندن عود ِ قهوه روشن کردم، کمی که گذشت کم کم قلم رو زمین گذاشتم و کاملاً محو شدم. چه طور می‌تونه اینطور با ایثار بسوزه برای اینکه بوی خوشی در فضا پخش کنه. بالاتر و مهم‌تر از اون؛ سوختنش باعث رهایی ذراتیه که درونش حبس شده بودن! با نگاه رد ِ دودش که آزادانه پیچ و تاب می‌خورد و با سرعت به سمت بالا می‌رقصید رو دنبال می‌کردم و در این فکر بودم که این ذرات وقتی در کنار هم آزاد می‌شن عجب بی‌نظمی ِ با نظم ِ بی‌نظیری دارن. هر قسمت از نوار  ِ دود در شکل خاص خودش چارچوب و بعضاً قرینه داره و وقتی بالاتر می‌ره فاصله‌‌شون از هم بیشتر می‌شه و آماده می‌شن برای جدا شدن از هم و رهایی ِ انفرادی. نمی‌تونی ازش چشم برداری چون اگر پلک بزنی دیدن قسمتی از نوار دود رو از دست می‌دی و همچنین نمی‌تونی حرکت و شکل ِ بعدی که این ذرات موقع آزاد شدن به خود می‌گیرن رو حدس بزنی! یعنی ساختار ِ قسمتی از یک عود ساده چه طور می‌تونه این طور خلاقانه باشه؟! مجذوب شدم..

.

.

.

تا صبح می‌تونم به این حرکت خیره بشم و فلسفه ببافم. عود تمام شد و چشمام سنگین شدن درحالیکه درسی که به بهانه‌ش عود روشن کرده بودم هنوز تمام نشده! :|

 

*عنوان نوشت: این مرد 51 ساله خجالت نمی‌کشه ادای جوانان نوپا رو در میاره؟ جان جان! :))
 

 

۶ نظر ۱۸ تیر ۹۶ ، ۰۲:۴۰
ZaR

رگ خواب/ فیلم خوبی بود. دختری که داستانش رو بعد از جداییش خطاب به پدرش تعریف می‌کنه. پدر ِ پیری که حضور فیزیکی یا تاثیر گذاری در فیلم نداره و فقط از اسمش استفاده می‌شه. فک کنم دختر داستان طعم پسِ‌گردنی خوردن از پدر رو نچشیده بود که ترجیح می‌داد مثل بولدوزر جلو بره، پلهای پشت سرش رو خراب کنه که به خیال خودش دست پر برگرده پیش پدرش. آدم بازنده و با حال خراب به آغوش خانواده برگرده و عجالتاً از پدر مادرش کتک بخوره خیلی بهتر از اینه که توی اجتماع از دیگران کتک بخوره و مورد ترحم غریبه‌ها قرار بگیره. یعنی می‌خوام بگم عنصر ِ بابای ِ سوپر منی که یهو از پشت صنه بیاد داخل دست دخترش رو بگیره و از وضع ِ نکبت بارش بکشه بیرون کم بود توی فیلم. [البته در این صورت کارگردان باید با حضور فردین به عنوان پدر فیلم رو می‌ساخت. :D ]

 

مادر قلب اتمی/ واقعا نمی‌دونم در مورد این فیلم چی باید بگم! هیچ نظری ندارم چون هیچی نفهمیدم ازش! حالا یا ما چیزی از فضای سورئال که می‌گن سبک ِ این داستانه هیچی نمی‌فهمیم یا واقعا هیچی برای گفتن نداشت این فیلم! [که معتقدم هر دو گزینه درسته. :D ] فقط موندم با چه استدلالی این فیلم توقیف شده بود؟ برای دو سه تا دیالوگ ِ مورد دار؟ از نظر خودشون البته! باید این فیلم رو دم دستی ببینی بره پیِ کارش، به اندازه سر ُ صدایی که راه انداخت نمی‌ارزید واقعاً.

 

ویلایی‌ها/ من معمولاً فیلمای این تیپی رو سعی می‌کنم تنهایی برم سینما و ببینم که حسابی آبغوره‌هام رو در تاریکی بگیرم بعد برگردم خونه و با خنده بگم قشنگ بود! به عنوان اولین کار کارگردان بودن؛ فیلم قابل قبولیه. البته با نقدهایی هم که بهش وارد شده موافقم. [خودتون برید ببینید و بخونید دیگه. :D ]

 

۶ نظر ۰۶ تیر ۹۶ ، ۲۰:۱۸
ZaR



Goblin , 2016

این خنده ی آدم هاییه که تک تکشون به بمبست رسیده بودن. هرکدوم به نوعی. سمت راستی به خاطر انجام گناه کبیره ای تبدیل به فرشته ی مرگ شده بود که روح آدم ها رو به دنیای ِ دیگه ای هدایت می کنن و در این بین حتی اجازه ی خندیدن ندارن! جایی بین مرگ و زندگی گیر افتاده بود که قدر زندگی رو بدونه. وسطی عروس ِ جنی که سرنوشتش این بود که با فدا کردن عشقش او رو به آرامش ابدی برسونه در صورتیکه اگر بخواد عشقش رو نگه داره خودش محکوم به مرگ میشه. و سومی جنگجویی بود که برای وفاداری به پادشاهش با شمشیرش جون افراد بی گناه و گناهکار زیادی رو گرفته بود و در نهایت سرنوشتش مردن بوسیله ی شمشیر خودش بدست پادشاه بود. عمر ِ نامیرایی که بهش داده شد حکم پاداش و مجازات رو با هم داشت. او وارد عذاب چند صد ساله ای شد که مرگ تمام عزیزانش رو به چشم ببینه و با خاطرات قدیمیش روزگار بگذرونه تا وقتی که..
 

+ داستان قشنگی داره اما کارگردانی به نسبت ضعیف تر عمل کرده. مرسی آقای گونگ یو و  لی دونگ ووک که اینطور خوب نقش آدم های خسته از سرنوشت رو بازی کردید.

 

پ.ن. راستش اینه که از گفتن حرف های تکراری خسته شدم. فکر کنم وقتشه که وارد مرحله ی جدیدی بشم، تجربیات جدیدی کسب کنم و حرف های جدیدی بزنم. اما چه طوریش رو نمی دونم فقط می دونم که می خوام و باید!
 

۱ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۲۰
ZaR

وقتی شروع به دیدن کردم و داستان کمی جلو رفت با خودم گفتم"یه داستان تکراری دیگه! ای کاش زودتر تمام شه." همون خط داستانی همیشگی رو داره، اما در ریز جزئیات تفاوت های ظریفی رو می تونی کشف کنی که باعث تمایزش بشه. مثلاً شخصیت «مائووی» چقدر به نظرم مسخره اومد! یک نیمه انسان نیمه خدای دَم دستی. اما دقیقاً وجه تمایزش با بقیه در همین نکته ست، در دنیای ِ واقعی قهرمان های حقیقی همین قدر مسخره و سحطی هستن، در ظاهر. به عبارتی عادی هستن، حرف می زنن، می خوابن، می خورن اما در واقع مثل ما نیستن! چیزی هست که دیده نمیشه، خیلی خیلی باید به عمق رفت و دنبالش گشت تا بتونی کشفشون کنی. دقیقاً مثل قهرمان بازی ِ افراد عادی در زندگی های عادی.

 

+ در لحظه های تاریک ِ تنهایی که ناامیدی بهت چیزه می شه و آماده ای تصمیمی در لحظه بگیری، یکی باید باشه که با چهره ی نورانیش برات بخونه حتی اگر ماهیت جسمانی نداشته باشه:

دختری رو می شناسم که اهل یک جزیره ست،
اون دختر از مردمش جدا شده
عاشق دریا و مردمشه
اون باعث افتخار کل خانواده اش شده
بعضی وقت ها به نظر می رسه دنیا بر علیه توئه
ممکنه سفر زخم هایی برات به یادگار بذاره
ولی زخم ها خوب می شن..
جایگاهت رو مشخص کن
آدم هایی که دوستشون داری تو رو تغییر می دن
چیزهایی که یاد گرفتی تو رو راهنمایی می کنن
و هیچ چیز نمی تونه صدای آرومی که هنوز درونته رو ساکت کنه
و وقتی اون صدا شروع می کنه به نجوا کردن
"موآنا راه درازی رو اومدی"
موآنا گوش کن، آیا می دونی کی هستی؟
[ کلیک]
 
چرا خودم برای خودم تکرار نکنم "زهرا خانوم.. راه درازی رو اومدی.. آیا می دونی واقعاً کی هستی؟ چه چیزایی رو پشت سر گذاشتی؟ تنهای ِ تنهای ِ تنها.."
در جواب بشنوم" فکر می کردی تنهای ِ تنهایی اما هیــچوقت تنها نبودی و نخواهی بود. در گذشته نمی دیدیشون اما حالا می تونی ببینی." بعد من هم مثل موآنا که شروع کرد به خوندن شروع کنم به گشتن دور خونه، برای خودم بخونم و نفهمم کی گونه هام خیس شده. از چه حسی؟ شعف؟ ترس؟ امید؟ همه ی اینها و بیشتر از همه از هیجان!
 

Moana , 2016
 
 
و بعد مثل موآنا آماده شم و تمام قوام رو به کار بگیرم برای رویارویی با غول ِ اصلی! اما می دونید نکته ی اصلی و بامزه ی داستان چیه؟ اینکه این موجود ِ مخوف که کل ِ داستان همه ازش واهمه داشتن، اصلاً اون چیزی نیست که نشون می داده و آتش، تاریکی و زشتی که می بینی رو فقط در ظاهر داره! تو خودت رو برای بدترین ها آماده کرده بودی اما وقتی نزدیک شدی و حقیقت رو فهمیدی، وقتی به تاریکی رفتی و در آغوش کشیدیش فهمیدی اشتباه می کردی. پس من فقط باید روح ِ تو رو بشناسم که بتونم به زیبایی ِ بی حسابت پی ببرم! فقط همین.
ثانیه ای بایست و از حرکت دست بردار.. قضاوت های پیشین را رها کن.. وقتی جنس ِ اصلی را حس کنی، ببویی و بشناسی.. آنوقت، اجازه ی ورود به دل ِ هستی را به تو می دهند. و می گویی"تمام زمان هایی که نمی دانستم باید کجا باشم را پشت سر نهاده ام." بیا...
 

 
I have crossed the horizon to find you
I know your name
may have stolen the heart from inside you
But this does not define you
This is not who you are
You know who you are

پ.ن. شما هم موقع دیدن انیمیشن، فیلم یا خوندن کتاب اینطور با خودتون بازی می کنین؟
 

۳ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۸
ZaR

 

 



جایی که درخت در غبارهای کهن پنهان شده
که از چشم همگان مخفیست
مگر کسانی که هدفی بزرگ دارند و قلبی پاک


The Legend Of Guardians,2010
 
 
*عنوان نوشت: "به آسمان نگاه کنید و پرواز کنید، پادتون باشه، وقتی بال‌هاتون خسته شد...روحیه‌تون رو از دست دادید و تا اونجایی که تونستید پرواز کردید.. به نیمه‌ی راه رسیدید!"

پ.ن. سـلام.
۳ نظر ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۳۷
ZaR

 

اینقدر از این آدمای آروم اما پوست کلفتی که هفتا جون دارن خوشم میاد. شخصیت ِ رایان گالسینگ داخل فیلم Drive رو میگم. زد؛ خورد، اما در نهایت زنده موند. هندل کردن ِ خودت در موقعیت های غیرمنتظره و سریع کار ِ هرکسی نیست! چقدر «لحظات» در زندگیها مون ارزشمند هستن. نمیدونیم و هیچ ارزشی براشون قائل نیستیم، اونها میان و میگذرن و ما حتی ممکنه هیچ وقت متوجه نشیم چه چیزی رو از دست دادیم، تنها برای اینکه موقعی که لازم بود درست واکنش نشون ندادیم.

"ایرین" توی این فیلم مثل ِ ملکه ی منفعلی بود که ماجرا به خاطر در امان موندن خودش و فرزندش اتفاق افتاد اما خودش نفهمید. لحظه ای که باید تصمیم می گرفت نگرفت و فقط کمی بعدش پشیمون شد. این شخصیت دقیقاً نماد زن های خوب ولی بی سیاستی هست که شکوه ِ ملکه ی یک زندگی بودن رو خودشون از خودشون صلب می کنن.

 

*پ.ن. این روز ها یکم بی حوصله م، یعنی روی دور ِ بی حوصلگیم...ای کاش انتهای ِ این مرحله که پر از پریشان احوالیه یک رسیدن ِ شیرین و قشنگ در انتظارمون باشه..

۳ نظر ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۰۴:۵۸
ZaR

من بلاخره تونستم حرکتی بزنم من باب ِ ارتقاء منسجم ِ سطح ِ فرهنگی ِ دیدنی هام. در زمینه هالیوود با در نظر داشتن عوامل ِ سازنده. از «وودی آلن» شروع کردم. گزینه ی مناسبی برای شروع بود چون متوجه شدم جنبه ی پررنگ در داستان های این کارگردان شخصیت ها و روابط هستن.[منم که خوراکم شکار ِ این دو فاکتور در زندگی! :D] ممکنه خود ِ داستان یا بقیه عناصر نقص هایی داشته باشن اما اشخاص و مخصوصاً روابط در فیلم ها حرف ندارن! احتمالاً این آدم به اندازه ی هزاران هزار آدم قصه برای تعریف کردن و شخصیت برای خلق کردن در ذهنش داشته باشه! چون افراد در داستان ها تکرار نمی شن، در عین ِ حال روابط و سمت ُ سوی پیشرفتشون بسیار متنوع هست جوری که امکان هر اتفاقی وجود داره. در شخصیت ها هر تغییر و تحول ِ غیر معمولی ممکنه شکل بگیره و قریب به اتفاقشون با طیب ِ خاطر به سمت ِ جلو پیش می رن. یعنی دیدن فیلم های این کارگردان اگر به روابط و آدم ها علاقه داشته باشی می تونه بسیار هیجان انگیز باشه.

 

مثلاً چقدر فیلم ِ Magic in the Moonlight و روند ِ داستانش رو دوست داشتم. حس ِ خاصی به Cofe Society نداشتم یا The Rome With Love رو با اینکه دوست نداشتم نوع ِ روابط داخل فیلم در ذهنم ماندگار شده. تنها فیلمی که دیدم اما تقریباً هیچی ازش نفهمیدم Vicky Cristina Barcelona بود. برمی گرده به چند سال پیش وقتی دبیرستانی بودم البته، هنوز هم وقتی اسمش میاد به صورت پوکر فیس به دوربین خیره میشم. ولی الان اگر ببینم احتمالاً بتونم یه چیزی از توش در بیارم. :D

پ.ن. خلاصه که حرکت جالبی بود. انتخاب تعدادی از فیلم های یک کارگردان در یک بازه ی زمانی برای بهتر شناختن خودش، افکارش، دیدگاهش و فیلم هاش. مرسی از شخص پیشنهاد دهنده ی این حرکت. پروژه ی بعدی احتمالاً تیم برتون. فیلم هاش رو دیدم اما ایندفعه جور ِ دیگه ای می بینم، هدفمند!

 

۶ نظر ۲۲ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۴
ZaR

این منم وقتی با یک حقیقت ِ غیر  قابل ِ انکار رو به رو می شم! :))




Moon Lovers , 2016

 

 

اول یک حسّ ِ مخلوط شامل شوکه شدنی که همراه با حس ِ مظلوم بودن هست - موازی با مجبور بودن [مورد جبر قرار گرفته] - همراه با احساس ِ نا اَمنی ِ توام با هراس! بعد از اینکه از این مرحله گذر کردم و به خودم اومدم،
دوم دست ها رو مشت می کنم و می گم: «واقعیت ها ممکنه منطقی نباشن اما وجود دارن، نمی تونم/نباید به عقب برگردم. پس هرجوری شده باید زنده بمونم و زندگیم رو بسازم!»
سوم ...ای پناه ِ در راه ماندگان.
 

۶ نظر ۱۰ دی ۹۵ ، ۰۰:۳۴
ZaR