دیروز، زیر باران به آهنگی گوش می دادم که لوکیشن ِ بارانی داره و پسر داستان برای دختر میخونه: «دختری هست که وقتی می خنده بارون شروع به باریدن می کنه.» و دختر در جواب می گه: «اینجا پسری هست که وقتی آواز میخونه فصل ِ سرما از راه می رسه.» بعد با خودم فکر کرده بودم.. یعنی چندتا دختر خندیدهاند که باران اینطور می باره؟ چندتا پسر داد ِ آواز سر دادهاند که فصل ِ سرما اینقدر زود از راه رسیده؟ و شادمانه خندیده بودم... به دختر هایی که اینقدر لبخند ِ دلنشین و تاثیرگذاری دارند که عاشقان رو به آوازخوانی ترغیب و باران رو به باریدن تشویق می کنند.
بعد از کلاس رفته بودیم تجریش.. یکهویی مهمان ِ امام زاده صالح شده بودیم و بعد در حین ِ خوردن ِ آش درمورد آش ِ این هفتهی بوفهی دانشگاه همفکری کرده بودیم. یکدفعه اما جرقهای زده شد انگار..به فکرمون افتاده بود: چرا که نه؟ بیا ما هم به پاس ِ این موهبت ِ آسمانی و امروزی که شده بود یکی از روزهای خوش ِ ایام ، آش ِ این هفتهی بوفهی دانشگاه رو نذری بدیم! تا وقتی که به خونه برسیم حتی میزان رو هم محاسبه کردیم. اول؛ دونفر بودیم بعد شدیم چهار نفر بعد 6 نفر و ... تا جاییکه من العان در حال ِ پختن ِ یک آش ِ کاملاً دخترانه هستم همراه با لبخند از اینکه آرزوها و نیتهای ِ دخترانه قراره یک جا دور ِ هم جمع بشند و چه همافزایی ای قراره اتفاق بیوفته. امیدوارم آش ِ بسیار خوشمزه و به یادماندنیای از آب در بیاد.
*** شریک شدن ِ اینجور حسها تجربهای جالب و بسیار قشنگ ِ ... دوستان ِ عزیز ِ وبلاگی و مجازیام شما هم نیت کنید تا من به نیت ِ همهی افرادی که این پست رو میخونند؛ آش رو هم بزنم و برای ِ تک تکتون کُلّـی آرزو و دعاهای ِ خوب کنم. مخصوصاً برای تو ثریا جانم که تمام ِ دیروز در ذهنم بودی و باعث ِ پررنگتر شدن ِ لبخندم می شدی.