_یه جا در مورد سالهای شصت، حزب جمهوری، ترورها و آشفتگی ِ موجود در اون زمان صحبت میکنه. میگه* اون زمان کشته شدن برامون دیگه مسئلهی خاصی نبود هر لحظه منتظر بودیم که بریم... و این روحیه خیلی به دردمون خورد. چون اون تجربیات رو داشتیم بعدها در راه طبسنتی که وارد شدیم، در مواجهه با تهدیدات و بمبستها میگفتیم این که چیزی نیست، سختتر از اینها رو قبلاً از سر گذروندیم. اینها واسه ما حالا تفریحه!
حالا برای ما که به صورت جمعی و فردی به چوخ رفتیم هم همین طوره، اگه از این مرحله زنده بیرون بیایم، مراحل بعدی ِ زندگی رو میتونیم سادهتر بگذرونیم. نه اینکه قطع به یقین باشه، حسم اینجوری میگه، شاید هم دوست دارم که اینطور باشه. واسه همین همهاش با خودم میگم صبر کن.. شاید الان نتیجهی مطلوبی از تلاشها و زحمتهات نگیری، اما یه روز.. تائیر این نقطههایی که برای صحیح گذاشتنشون اینقدر زحمت کشیدی و اذیت شدی رو میبینی. چونکه هیچی توی این عالم گم نمیشه و همه چی سر ِ زمان ِ خودش اتفاق میوفته. صبر کن دختر.. صبر کن.
*از سیاست تا طبابت
پ.ن.1 هر وقت انتظار یه نتیجهی خاص نداری، امکان ثبت یه نتیجهی خوب بیشتره.
پ.ن.2 وی به درجهای از عروج هنگام دویدن رسیده بود که در طی مسیر در حال گوش دادن به پادکست فردوسیخوانی دیده شد! با تشکر از خانم روزالیند فرانکلین جهت یادآوری این پادکست خوب. و البته مهناز جان جهت انداختن فکر شاهنامهخوانی به سرمان!