جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

 

این روزها قاب دلخواه من این شکلیه:

 

_دویدن رو خیلی دوست دارم، مرحله‌ی آخرش رو بیشتر. اونجا که چند دقیقه بیشتر به پایان باقی نمونده و باید هر چه در توان داری بذاری که زودتر به خط پایان برسی(بخونید کعنهو یک اسب یورتمه بری). تمام اعضای بدن چه بیرونی و چه درونی دست به دست هم می‌دن که زودتر به هدف برسی. شاید بشه گفت اون چند دقیقه با اینکه سخت‌ترین قست برنامه است؛ باحال‌ترین قسمت هم محسوب میشه جوری که تجربه‌ی دوباره اون حس انگیزه‌ای می‌شه برای دفعات ِ بعد و به جون خریدن سختی‌هایی که داره.

_اینجا، دقیقا بعد از دویدن، وقتی که حتما باید چند دقیقه‌ای رو افقی بگذرونم که خون به مغزم برسه. برای من زاویه‌ی این عکس در عین حال که خاکی‌ترین حالت ممکن رو نشون می‌ده، رها ترین لحظه‌ی ممکن هست.

 

پ.ن. جهت شرکت در چالش «قاب دلخواه خانه‌ی من»
البته نمی‌دونم قاب عکس من رو میشه جزء چالش حساب کرد یا نه؟ چون بیرون از خونه بود و یکی از پروتکل‌ها رو نداشت.

۱ نظر ۰۲ شهریور ۹۹ ، ۰۳:۳۹
ZaR

 

 "زندگی به قدری کوتاه است که باید آن را فقط با افرادی که دوستشان می‌داریم، بگذرانیم." گوستاو فلوبر

تا همین چند وقت پیش فکر می‌کردم این جمله چندان درست نیست. با این استدلال که گذراندن وقت با دشمن هم اگر منفعت یا یادگیری در پی داشته باشد ارزش دارد. راستش چند سال ِ گذشته را با فردی گذراندم که دوستش نداشتم. با او حرف می‌زدم، می‌رفتم و می‌آمدم اما دوستش نداشتم. حتی از یک جایی به بعد می‌خواستم اما نمی‌توانستم! از رو هم نمی‌رفتم و به تلاش کردن ادامه می‌دادم. و توجیهم برای این انعطاف پذیری ِ اجباری این بود که ما در یک مسیر در حال حرکت هستیم، مبدا و مقصدمان یکیست؛ حتما قسمت بوده پس من هم باید منعطف باشم.
سه نفر بودیم. نفر سوم هم به او حس خوبی نداشت. اما مانند من در تلاش نبود که بتواند با او ارتباط برقرار کند، و از یک جایی به بعد کاملا راهش را جدا کرد. من ماندم و او. اویی که حتی در اعماق وجودم به او حق می‌دادم، و تلاش و سخت پوستی‌اش را تحسین می‌کردم ولی دوستش نداشتم! خدا مرا ببخشد ولی آخر او واقعا آدم دوست داشتنی‌ای نبود در عوض به شدت پیچیده بود، از آنها که از رویشان نمی‌شود هیج جوره تهشان را تشخیص داد. فکر می‌کنم اصلاً یکی از دلایلم برای دوست نداشتنش همین بود چون هیچ جوره نمی‌توانستم اوی اصلی را بشناسم. نمی‌دانم چرا هیچ وقت در این باره با او صحبت نکردم؟ البته نمی‌دانم درست بود به او بگویم که سیگنال‌های خوبی ازش دریافت نمی‌کنم یا نه؟ فکر می‌کنم حقش بود که بداند. می‌دانید در نهایت این رابطه‌ی مسموم به کجا ختم شد؟ آن قدر خودم را به بیخیالی زدم که شیره‌ی جانم کشیده شد. یک شب خوابیدم، صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم دیدم جوری نفرت در درونم اشباع شده که از تمام سوراخ سنبه‌های وجودم دارد بیرون می‌زند و چنان از خشم و حسّ بد لبریزم که نمی‌توانم حتی با او هم کلام شوم! و نهایتاً تنها کسی که با رفتار عجیبش زیر سوال رفت من بودم! آن وقت بود که عمیقاً به درست بودن جمله‌ی فلوبر پی بردم.

حالا بعد از گذشت بیش‌تر از یک سال، هنوز هم او برایم یک سوال ناتمام باقی مانده، که چرا علی‌رغم تمام تلاشم نتوانستم دوستش بدارم. چرا هیچ لحظه‌ی قشنگی از این چند سال و مصاحبت با او در خاطرم نمانده و از تمام لحظاتی که با او گذراندم پشیمانم؟ چرا برایم کنار آمدن با او آسان‌تر بود از کنار گذاشتنش؟ از ضعف خودم بود؟

 

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۹ ، ۰۵:۳۶
ZaR

 

_شدت پاچیدگی و انتقال ِ کاریزما از تصویر به مخاطب: 150% ! :))

_ تجربه ثابت کرده در داستان‌ها آدم جذب شخصیتی می‌شود که در دنیای واقعی کمترین هم‌خوانی را با خودش دارد! مثلاً من مطمئن هستم که در واقعیت توان ِ تحمل ِ تیپ شخصیتی ِ ناروتو را ندارم! از تصویر مشخص است که وی دارای چه خصوصیاتی است نه؟ :D
 

_ هنگام شروع حسّ ِ مادربزرگ‌هایی را داشتم که همراه نوه‌هایشان پای برنامه کودک نشسته‌اند! [ احساس سالخوردگی ِ نگارنده مطرح است.] اما هر چقدر داستان جلو‌تر می‌رود بیشتر به این نتیجه می‌رسم که این کش دادن‌های ِ فوتبالیستایی مانند را با پیام‌های زیبای نهفته در داستان و شخصیت‌ها می‌شود سر به سر کرد. حالا فکر می‌کنم که اندکی غرق شدن در دنیایشان می‌تواند مرا از بزرگسالی ِ ملول آوری که دچارش شده‌ام نجات بدهد. پس پیش به سوی ادامه‌ی داستان. :))

 

 

۱ نظر ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۳۷
ZaR

هر چه بیشتر می‌گذرد بیشتر به این نتیجه می‌رسم که به عنوان یک آدم ِ فکری در ده سال گذشته قسمت اعظم وقتم را اختصاص داده‌ام به فکر کردن به مسائل غیر .. نمی‌دانم حتی چه اسمی باید رویشان بگذارم! مثلا می‌توانم به عنوان " افکار موزی" ازشان یاد کنم. آن موقع‌ها فکر می‌کردم بلاخره به نتیجه می‌رسد، امروز نشد فردا فردا نشد پس فردا، همه راهی را امتحان کردم. ده سال آزمون و خطا و خطا و خطا. حالا بعد از گذشت سال‌ها و بالا رفتن سنم، با گذراندن ایام ِجوانی بدون هیچ دستاورد ِ به درد بخوری، با این احساس که روزهای عزیز ِ عمر را از دست داده‌ام؛ رو به رو شده‌ام؛ و هیچ جوره نمی‌توانم از دست این حس خلاص شوم.
در اوقات تیره و تار این حس به سراغم می‌آید که روزهای جوانی را چگونه مفت مفت از دست دادم..هعی.. در اوقات ِخاکستری‌تر فکر می‌کنم چه آدمی بودم که تقریبا سه چهارم وقتم صرف افکار موزی و خیالپردازی می‌شد و نمی‌توانستم کنترلی رویشان داشته باشم! آن موقع‌ها اگر کمی به خودم سخت‌تر می‌گرفتم شاید الان نتیجه‌ی بهتری در انتظارم بود، حداقل دستم پر تر بود! نه فقط محاصره شده با تعدادی مهارت‌ ِ سطحی! آن روزهایی که می‌توانستم برای این روز‌های سخت و تنهایی توشه‌ای برای خودم جمع کنم. در اوقات ِ روشن‌تر اما به این فکر می‌کنم که درست است که دیگر هیچ وقت هجده ساله یا بیست ساله یا بیست و پنج ساله نخواهم شد اما اگر از نو شروع کنم شاید هنوز بشود جای ضرر را گرفت و تتِمه‌ی عمر را نجات داد. همین، دوباره. بعد از آن همه جنگیدن‌ها و نرسیدن‌ها، دوباره، نقطه سر خط.

 

 

پ.ن. چند روز پیش کسی برای توصیف نوع عملکردم در این سال‌ها صفت "ضعیف" را به کار برد. درد داشت، خیلی درد داشت. علل الخصوص وقتی تلاش کردی و به نتیجه نرسیدی و دیگران تنها نتیجه‌ی عمل ِ تو که نرسیدن بود را می‌توانند بینند، نه آن همه اشتیاق و ایمان و تلاش را. حقیقتاً نمی‌دانم ضعیف بودم یا نبودم، نمی‌دانم چقدر؟ کجا ضعیف بودم کجا قوی؟ فقط می‌دانم که مسیر صعب و نفس‌گیر بود اما از دید دیگران پنهان! و طی کردنش آن قدر درد داشت که در نهایت وقتی به خودم رجوع می‌کنم؛ جسمی آش و لاش، روحی زخمی، ذهنی مارگزیده و  دل ِ پوست کنده‌ای را می‌بینم که انگار دارند سیخ ِ داغ درونش فرو می‌کنند جوریکه صدای جیـزش هر دفعه به گوشم می‌رسد! نمی‌دانم چه توصیفی به کار ببرم که بتواند نهایت ِ دردی که متحمل شده‌ام را به تصویر بکشد، همین.
امضا: از طرف یک صعود کننده‌ی بازنده، که هنوز هم تلاش می‌کند پوسته‌ی بِتُنتی‌اش را حفظ کند.

۲ نظر ۲۷ تیر ۹۹ ، ۰۵:۰۸
ZaR
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ تیر ۹۹ ، ۰۷:۴۷
ZaR

برای BTS ،

_این چند ماه تعطیلی اجباری و شرایط پر نوسان و سخت روحی باعث شد ارتباط محکم‌تری با این گروه برقرار کنم و در صدد زیر و رو کردن کارهای چند سال اخیرشان برآیم. چه چیز می‌تواند ارزشمندتر از دستاویزهایی باشد که در سختی‌ها می‌توانیم بهشان آویزان شویم؟ برای من این گروه یکی از دست‌های یاری دهنده‌ای بود که یک قدم مانده به قهقرا دستم را به دستشان دادم. به صداهای زیبا، پیام‌های زیبای پشت آهنگ‌هایشان و داستان موفقیت ارزشمندی که بدست آورده‌اند.


_به گفته‌ی خودشان شاید بیشترین دلیل موفقیتشان اشتیاق باشد. اشتیاق است که می‌تواند پسرانی از کره‌ی جنوبی را به معتبرترین جشنواره‌ی موسیقی دنیا برساند. اما این اشتیاق حتما باید توام با پشتکار و سرسختی ده برابر باشد که بتواند آن‌ها را درحالیکه کوله‌بار ِ موانع را به دوش می‌کشند امیدوارانه به جلو حرکت بدهد. زیرا سر بلند کردن بین غول‌های صنعت موسیقی در دنیا از کمپانی ِ بی‌نام و نشانی در کره مثل این می‌ماند که بخواهیم دست‌های پشت پرده‌ی گرانی‌های اخیر را از زندگی‌مان کوتاه کنیم!


_دیدن شکرگزار بودنشان در هر شرایطی برای من ِ ناامید که هر روز با خودم تکرار می‌کردم "نمی‌خوام دیگه قهرمان تو باشم، بذار برم!" کور سوی امیدی بود در تاریکی ِ چند سال اخیر. چیزهایی را به یادم آوردند که شاید همه را از قبل می‌دانستم اما انگار خیلی وقت بود که از یادآوریشان به روش خودم خسته شده بودم و نیاز داشتم کسی این حرف‌ها و این استراتژی زندگی را به روش دیگر، با رنگ و لعاب زیباتر و واقعی‌تری برایم بخواند و نشانم بدهد. چون با بیشتر آشنا شدن با کار و افراد گروه و هرچه بیشتر شناختنشان درونم صدای ِ ضعیفی تکرار می‌کرد که من هم می‌خواهم در آینده‌ای نه چندان دور شیرینی ِ موفقیت را بچشم، پس باید اولاً زنده بمانم و ثانیاً ضد گلوله باشم!
شاید مسخره به نظر برسد امّا با هر بار گوش دادن به قصه‌ی موفقیت صفر تا صدشان، ته دلم دوست داشتم اعتمادم به خداوند را محکم‌تر کنم و زندگی و تمام وجودم را به خودش واگذار کنم.
شاید از آن زهرای پرهیاهو دیگر چیزی باقی نمانده باشد اما اگر مانند قبل محکم در مسیر ِ خودم قدم بردارم ممکن است روزی بتوانم با صدای بلند و توام با افتخار از سختی‌های بی‌انتهای راهی که قدم در آن گذاشتم صحبت کنم و مانند امروز ِ این پسرها دل ِ آدم‌های درمانده را پر از امیدواری کنم. به امید آن روز.

 



Answer: Love Myself
[Click]


 

۱ نظر ۲۵ خرداد ۹۹ ، ۰۵:۳۰
ZaR

 



I'm the one i should love in this world
My arms,legs,heart and soul that i have lived with until now
I want to love them in this world

 

پ.ن. این آهنگ مرا به گریه وا می‌دارد. [کلیک]

۰ نظر ۱۴ خرداد ۹۹ ، ۰۷:۱۰
ZaR


ابرهای عالم شب و روز
در دلم می‌گریند

 

۲ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۴۸
ZaR


مهم نیست چی بشه، فقط همین کار رو می‌تونم انجام بدم
عیبی نداره اگر بیوفتم، باز هم می دَوَم
عیبی نداره اگر آسیب ببینم
نمی‌تونم متوقف شم
کاری از دستم بر نمیاد

 

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۱۵
ZaR


I must become a people's person
because people need people
and that's the only way to be

 

۰ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۱۲
ZaR