جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

مدیریت افکار موزی (Mowzi)

جمعه, ۲۷ تیر ۱۳۹۹، ۰۵:۰۸ ق.ظ

هر چه بیشتر می‌گذرد بیشتر به این نتیجه می‌رسم که به عنوان یک آدم ِ فکری در ده سال گذشته قسمت اعظم وقتم را اختصاص داده‌ام به فکر کردن به مسائل غیر .. نمی‌دانم حتی چه اسمی باید رویشان بگذارم! مثلا می‌توانم به عنوان " افکار موزی" ازشان یاد کنم. آن موقع‌ها فکر می‌کردم بلاخره به نتیجه می‌رسد، امروز نشد فردا فردا نشد پس فردا، همه راهی را امتحان کردم. ده سال آزمون و خطا و خطا و خطا. حالا بعد از گذشت سال‌ها و بالا رفتن سنم، با گذراندن ایام ِجوانی بدون هیچ دستاورد ِ به درد بخوری، با این احساس که روزهای عزیز ِ عمر را از دست داده‌ام؛ رو به رو شده‌ام؛ و هیچ جوره نمی‌توانم از دست این حس خلاص شوم.
در اوقات تیره و تار این حس به سراغم می‌آید که روزهای جوانی را چگونه مفت مفت از دست دادم..هعی.. در اوقات ِخاکستری‌تر فکر می‌کنم چه آدمی بودم که تقریبا سه چهارم وقتم صرف افکار موزی و خیالپردازی می‌شد و نمی‌توانستم کنترلی رویشان داشته باشم! آن موقع‌ها اگر کمی به خودم سخت‌تر می‌گرفتم شاید الان نتیجه‌ی بهتری در انتظارم بود، حداقل دستم پر تر بود! نه فقط محاصره شده با تعدادی مهارت‌ ِ سطحی! آن روزهایی که می‌توانستم برای این روز‌های سخت و تنهایی توشه‌ای برای خودم جمع کنم. در اوقات ِ روشن‌تر اما به این فکر می‌کنم که درست است که دیگر هیچ وقت هجده ساله یا بیست ساله یا بیست و پنج ساله نخواهم شد اما اگر از نو شروع کنم شاید هنوز بشود جای ضرر را گرفت و تتِمه‌ی عمر را نجات داد. همین، دوباره. بعد از آن همه جنگیدن‌ها و نرسیدن‌ها، دوباره، نقطه سر خط.

 

 

پ.ن. چند روز پیش کسی برای توصیف نوع عملکردم در این سال‌ها صفت "ضعیف" را به کار برد. درد داشت، خیلی درد داشت. علل الخصوص وقتی تلاش کردی و به نتیجه نرسیدی و دیگران تنها نتیجه‌ی عمل ِ تو که نرسیدن بود را می‌توانند بینند، نه آن همه اشتیاق و ایمان و تلاش را. حقیقتاً نمی‌دانم ضعیف بودم یا نبودم، نمی‌دانم چقدر؟ کجا ضعیف بودم کجا قوی؟ فقط می‌دانم که مسیر صعب و نفس‌گیر بود اما از دید دیگران پنهان! و طی کردنش آن قدر درد داشت که در نهایت وقتی به خودم رجوع می‌کنم؛ جسمی آش و لاش، روحی زخمی، ذهنی مارگزیده و  دل ِ پوست کنده‌ای را می‌بینم که انگار دارند سیخ ِ داغ درونش فرو می‌کنند جوریکه صدای جیـزش هر دفعه به گوشم می‌رسد! نمی‌دانم چه توصیفی به کار ببرم که بتواند نهایت ِ دردی که متحمل شده‌ام را به تصویر بکشد، همین.
امضا: از طرف یک صعود کننده‌ی بازنده، که هنوز هم تلاش می‌کند پوسته‌ی بِتُنتی‌اش را حفظ کند.

۹۹/۰۴/۲۷
ZaR

نظرات  (۲)

۲۸ تیر ۹۹ ، ۱۱:۵۴ سارا خانی

صلواااااااات!! 

نگو اینطوری! دلت میاد؟:)) هر دو سیزن رو من دوست داشتم. فقط سر سیزن دو، از اون دختره که بازیگرش عوض شده بود بدم میومد. بد بازی می‌کرد. ولی عاشق اون دختر خبرنگاره شده بودم. خیلیییییی خوب بود. خیلی هم خوب نقشش رو بازی می‌کرد. روابطش با اون همدانشگاهیش عالییییی بود:))) واااای، اونجایی که نوکرش رو برمی‌داره میرن سالن ماساژ یا اون جایی که رفته بودن دنبال گذشته دختره و مدرسه های قبلی اش رو چک میکردن:))) 

پاسخ:
من هم اون بازیگر کوچولوی سری اول رو بیشتر دوست داشتم.
عشق بینشون باحال بود. شاید وسوسه بشم یه فرصتی بهش بدم حالا. :))
۲۸ تیر ۹۹ ، ۰۱:۴۲ سارا خانی

اگه بگم همدردی، پر بیراه نگفتم... مخصوصا اون قسمت تلف کردن جوانی رو... 

وقتی داشتم دوران جوانی رو میدیدم، اتفاقا همین جمله کانگ_اونی چشممو گرفت! 

پاسخ:
دچار یائسگی زودرس نشیم صلوات! :))
+ قسمت اولش خیلی خوب بود کلی کپچر دارم ازش. اما قسمت دوم دراپ شد.:D

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">