جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

_ حالا چرا چادر پوشیدی؟

_ نیت کردم اگر این کلاس درست بشه و چیزهای ِ خیلی خوبی ازش یاد بگیریم همه ی جلسه ها رو با چادر بیام!

_ خب چرا دانشگاه با چادر نمیای؟

_ نـــه! اونجا کمی جلف بودن بهتره!!


پ.ن.1 حالا این جواب بود دادم نمیدونم! ولی حداقل توی کلاس ما هرچی بچه تر باشی کمتر آدم حسابت می کنن و پشت سرت صحفه می ذارن! -_-

پ.ن.2 هرکی با چادر میبیندتم فکر می کنه چه خانـــــوم ِ با کمالاتی هستما! [:D]

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۰۰
ZaR
یعضی از کتاب ها رو می خونی و با خودت می گی: «آدم بلاخره باید توی زندگی ش یه غلطی بکنه دیگه!!»
بعد از گذشت از این مرحله دوباره  با خودت می گی حالا که داری "یه غلطی می کنی" دست به کارهای خوبی بزن، موثر و تاثیر گذار باش حداقل ارزش این رو داشته باشه که بگن اومد و توی این دنیا یه غلطی کرد ُ رفت!! [:D]


حدیث نفس/حسن کامشاد
پ.ن.1 از سری کتاب های دلنشین ِ گرما بخش.

پ.ن.2 حسن کامشاد، مترجم کتاب دنیای سوفی. [کلیک]

پ.ن.3 بعد العان منی که اینجا نشستم دارم آهنگ گوش میدم ، پست می ذارم و کلی حال می کنم فردا صبح زود مسافرم هـــا! :)) از اون سفر های اجباری ِ یهویی که ممکنه بری و با یک زاویه دید ِ جدید برگردی و به زندگی ت ههرچه بهتر ادامه بدی! ان شاء الله ^ ^

۱ نظر ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۲۳
ZaR

...بعد... هر وقت به جاهای سخت می رسم، به جاهای حساس می رسم که یادم از قول و قرار هایی که گذاشته بودم میره و میخوام جا بزنم... اون موقع ها این فیلم رو میبینم.. بارها و بارها می بینم... که دوباره یادم بیوفته زندگی دو روز بیشتر نیست. یادم بیاد قول داده بودم خودم رو دوست داشته باشم.. باور داشته باشم من هستم؛ و غیر از من هم هستن! این دو روز رو شاد باشم..تا می تونم لبخند بزنم ، بلند بلند بخندم و احساسات ِ گرما بخش در اطرافم پخش کنم! امواج مثبت ساتع کنم..
در زندگی یک سری اتفاقات اجتناب ناپذیر هستند.. بخوایم و نخوایم اتفاق میوفتند.. ما چه کار کنیم؟ با این حجمه ی سنگینِ باقیمانده رویِ دل؟ چه کار می تونیم کنیم؟ جز اینکه دو روز بغض کنیم، اشک بریزیم و بعد رهاش کنیم! رها کن... اجتناب ناپذیر های زندگی رو رها کن!! بذار اتفاق بیوفتن! چون اونها بایــــد اتفاق بیوفتند .. شاید برای رشد ِ ما حتی! تو چه کار به این اتفاق ها داری؟ ... سرت رو برگردون و راه ت رو ادامه بده. سرشار از زندگی شو.. با همین حداقل های شکسته و ترک برداشته شروع کن تا به حداکثر های خوب و خوش برسی!

نگاه کن..گوش کن.. خوش باش .. بخند.. زندگی شو!!  زندگی کن...کسی چه می دونه؟ شاید فردایی نباشه که نباشه که نباشه!...


+ این فیلم رو خیلی دوست دارم؛ خیلی خیلی.. آدماش رو دوست دارم.. نوع لباس پوشیدن شون رو .. آهنگاش رو .. دیالوگ هاش رو.. موسیقی متن ش رو ..

زندگی هر لحظه تغییر می کنه
یک لحظه ش سایه ست؛ یک لحظه آفتابی
هر لحظه رو زندگی کن
خوش باش و از زندگی ت لذت ببر
شاید فردایی نباشه..




*عنوان نوشت : شاید فردایی نباشد.. کلیک


پ.ن.1 و البته کسی باید به من بگه درسته دختر جان ممکنه فردایی نباشه .. دللی بر درس نخوندن ِ شما نیست چون امتحان ِ فردا پا برجاست و تو بــــــــــاید بخونی و نمره ی خیلی خوبی بگیری! پس بلند شو ... برام دعا کنید.

پ.ن.2 همون قدر که شب های امتحان رو دوست دارم.. از روز ِ قبل از امتحان متنفرم!! کی میخوام بفهمم روز ِ قبل از امتحان واسه دوره کردن ِ نه  تازه شروع کردن ِ مباحث ِ باقی مانده! :|


۳ نظر ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۹
ZaR

از کتاب ِ زندگینامه سعدی

" هنوز اثر دست های مهربان پدر را روی قلبش احساس می کرد که بارها و بارها گفته بود: «خدا اینجاست.» و او مدت ها به فکر فرو رفته بود که خدا چگونه درون قلب کوچک آدمی جای میگرید و آبا درون هر قلب، یک خدا وجود دارد؟
پدر گفته بود: «تا چه قلبی باشد و صاحبش که باشد! بعضی قلب ها لایق نیستند.»
پرسیده بود: «چه باید کرد که قلب آدمی جایگاه خدا شود؟ »
پدر جواب داده بود: «به مردم خدمت کن که عبادت به جز خدمت خلق نیست.» "


پ.ن : در راستای ِ پر کردن ِ چاله ها که گفته بودم.. اون شب «آقای ن» داشت از لکه های سفید ِ روی دست و پاهاش می گفت، از اینکه در گذشته اتفاق افتاده؛ گذشته رو جبران کرده اون بازی تمام شده اما نمیدونه چرا این لک ها هنوز هم پا برجا هستن؟ گفتم شاید اشتباه شما همین جاست که فکر می کنید با جبران ِ گذشته بازی تمام شده، در واقع این بازی ِ زندگی ِ که درجریان ِ و از بازی به بازی ِ دیگه ای تغییر شکل می ده. به بازی کردن ادامه بدید.. و در یک عملیات ِ انتحاری دست گذاشتم روی نقطه ی اصلی و بحث چاله ها رو پیش کشیدم! در واقع راه ِ ساده تری هم هست، شما می تونید با کیاست ِ تمام به جای اینکه اینقدر انرژی صرف کنید برای یافتن دلیل ِ خوب نشدن لکه های سفید، میانبر بزنید، به نیت ِ پیدا کردن ِ جواب سوال تون یک یا چند تا چاله پر کنید تا چاله ی شما هم پر بشه! [:D]
همین که به فکر فرو رفت کفایت می کنه.

۱ نظر ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۳۴
ZaR

ما آدم ها گاهی اوقات کارهایی می کنیم که باعث ِ بوجود آمدن چاله هایی در زندگی مون می شه، شاید هم این چاله ها رو دیگران بوجود آوردن اصلا شاید هم از اول وجود داشتن! زندگی ِ آدم بدون ِ چاله نمی شه!
چاله هایی که شاید روح مون هم از علت ِ بوجود آمدن شون با خبر نباشه و برای پر کردن و درست کردنشون بعضاً دست به خیلی کارها زده باشیم.. اما پر نشده که نشده که نشده..
نکته ای که وجود داره اینه که قانون ِ طبیعت با خلاء مخالفه. وقتی جای کسی یا چیزی در زندگی ِ شما خالی بشه یا با اراده خالی ش کنید خود به خود با چیز های دیگه ای پر می شه. نقل این قضیه هم همونه. بر این اساس برای پر کردن چاله های زندگی مون راه راحت تری به غیر از زدن ِ خودمون به در و دیوار وجود داره ... اینکه چاله ی زندگی ِ یک نفر ِ دیگه رو پر کنیم!! با این کار خود به خود با خلاء ی که بوجود میاد طبیعت هم دست به کار میشه و چاله های زندگی ِ ما رو پـُـر می کنه حتی بدون ِ اینکه ما متوجه باشیم. تئوری صدقه هم از همین جا میاد. الزاماً لازم نیست با کمک ِ مالی به دیگران کمک کنیم، توجه و گرفتن دست ِ دیگران هزار و یک نوع داره.. پس ما هزاران هزار راه برای رفتن و غیر مستقیم پر کردن ِ چاله های زندگی مون داریم!
شما هم شروع کنید! برای خاطر ِ خودتون به دیگران کمک کنید و طبیعت رو متوجه خودتون کنید!  وقتشه که چاله هامون به بهترین نحو پر بشن!

۲ نظر ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۰۶:۴۷
ZaR

برای اینکه بتوانی بهترین را بدست بیاوری، اول باید خودت بهترین باشی.

۱ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۷
ZaR

فقط یک استاد مغز و اعصاب می تونه درک کنه که بچه ها سر کلاس مجبورن 5دقیقه چرت بزنن؛ تا بتونن بهتر تمرکز کنن و درس رو بفهمن!!! :)) :/ :D

۲ نظر ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۵:۲۵
ZaR

تا سحر بیدار می ماندیم ، فیلم دانلود می کردیم و فیلم میدیدم و به این شکم ِ شکمو رسیدگی می کردیم! الحق که خوش گذشت و این بیکاری رفته رفته داشت میرفت زیر پوست مون که مجبور شدیم از خواب خرگوشی بیدار شیم! ماه مبارک تمام شد! برگردید به زندگی ِ عادی تان لطفا! :))




پ ن : اراده ای می طلبه نظم ِ خوابی که به هم ریخته رو درست کنیم دوباره!!

۴ نظر ۲۸ تیر ۹۴ ، ۰۶:۳۴
ZaR

امسال.. ماه رمضانی داشتم پر از دغدغه و تفکر!  اما به نسبت سال های گذشته پر از دوستی و خنده، انگار که تازه یادم آمده باشه خندیدن و خوشی کردن با دوستان چه معنا و مزه ای داره؟! .. بعد از هر بیرون رفتن یا شوخی و خنده ای یک لحظه ذهنم فلش بک می خورد به گذشته و و با تعجب می گفت این تویی؟ که اینطور با شیطنت سر به سر دیگران می گذاری و بی پروا و مستانه می خندی؟ و جواب من یک بعــــله ی محکم و بلند بود! خودم هستـــــــم!
خودم بودم!! خود ِ خود ِ خودم! خودی که تصمیم گرفته بود دست از فاز ِ بدبختی و «من با دیگران فرق دارم» «آنها حال ِ مرا نمیفهمند» بردارد و گوشه گیری های ِ مغرضانه  را کنار بگذارد. تصمیم به آدمدن در سطح گرفته بود! قبلا ها آمادگی اش را نداشتم.. حتی آمادگی خندیدن با افرادی که کمی به من نزدیک بودند را نداشتم!
حالا اما... خب این من هستم، شادان و خندان. همین. چه مسئله ای مهم تر از این موضوع برای تبریک گفتن آیا؟


پ ن: نوشتن ِ افکار و درد ِ دلم در اینجا نوید دهنده ی اینه که بلاخره اینجا رو به رسمیت شناختم. هورا حتی! :D

۱ نظر ۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۱:۰۰
ZaR

غرق شدن در دنیایی که میدونی وجود نداره چه فایده ای داره؟

۱ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۸
ZaR