جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

خدای مهربان، ببین چه بر سرم آمده. مردی شریر و بی‌مصرف به سوی تو باز می‌گردد. سرمایه جوانی را مثل آدمی مسرف به هبا و هدر داده‌ام و حالا چیز چندانی از آن در کسیه عمرم نمانده. مرتکب قتل، دزدی و فسق و فجور شده‌ام، عمرم به بیکارگی گذشت و نان دیگران را خورده‌ام. خدایا، چرا ما چنینینم؟ چرا به این راه‌ها کشیده شده‌ایم؟ مگر ما فرزند تو نیستیم؟ چرا قدیسان و فرشتگانت مراقب احوال ما نیستند؟ یا نکند همه اینها افسانه‌هایی سرگرم کننده است که برای آرام کردن بچه‌ها ساخته شده و کشیشان در جمع خودشان به آنها می‌خندند؟ پدر آسمانی کارهایت مرا گیج کرده. این جهانی که تو ساخته‌ای خیلی عیب و ایراد دارد و ضمناً آن را بسیار ضعیف اراده می‌کنی.

نارسیس و گلدموند / هرمان هسه

به جهان دردمندان، تو بگو چه کار داری؟ / تب و تاب ما شناسی؟ دل بی‌قرار داری؟

چه خبر تو را ز اشکی که فرو چکد ز چشمی / تو به برگ گل ز شبنم دُر شاهوار داری؟

چه بگویمت ز جانی که نفس نفس شمارد / دم مستعار داری؟ غم روزگار داری؟

او[اقبال] زیر بار هیچ مسئولیتی نمی رود و به بانگ بلند می‌گوید:

اگر ستارگان کج رفتارند[از تو می‌پرسم] آسمان از آن توست یا از آن من؟

چرا من نگران جهان باشم، جهان از آن توست یا از آن من؟

کتاب خدا در تصور اقبال

۲ نظر ۱۸ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۰۲
ZaR

یکی از اولین هم‌اتاقی‌هایم نسترن نامی بود کُرد زبان. در اتاق هشت نفره‌مان اولین تخت دو طبقه‌ی کنار در برای ما بود، او پایین می‌خوابید و من بالا. او بزرگترین فرد اتاق بود و من کوچکترین، او باتجربه‌تر بود و من اول ِ راه. دختری بود با چارچوب و جاه طلب، روی تز دکترایش کار می کرد ور در این بین دچار مشکلات جسمی از جمله کمر درد شدید شده بود. سعی می‌کرد تجربه‌هایش را با من به اشتراک بگذارد، حرفهایش را مبهم به خاطر دارم اما وقت‌هایی که درد امانش را می‌برید می‌گفت: «زهرا راهی که من رفتم رو نرو، درس و دانش‌آموزی ارزش سلامتی آدم رو نداره.» و حالا بعد از حدود یک دهه من به حق جا پای او گذاشته‌ام. عمق حرفهایش را الان درک می‌کنم. هر از چندگاهی با خودم فکر می‌کنم ارزشش را داشت و دارد؟ علم و دانشی که سلامتی تو را متزلزل کرده، کمرت را نصف و عضله‌های سُرینی‌ات را له و لورده کرده؟ کاش به حرفهایش دقیق‌تر گوش داده بودم اما آن موقع جوان بودم و خام؛ همراه با اشتیاقی بیش از حد معمول.. اگر حرف‌هایش را جدی‌تر گرفته بودم شاید الان برای این سوال جوابی می‌داشتم: نمیدانم سلامتی آن اسماعیل است که باید قربانی شود و تا قربانی‌اش نکنی خداوند آن را به تو نمی‌بخشد یا بیماری هم زاده‌ی یک طمع است؟ طمع بیشتر دانستن و بیشتر خواستن حتی در علم آموزی؟

شده‌ام زهرای نعنا فلفلی  که دست به پشت راه می رود. روزها دو الی سه مرتبه به محل درد روغن نعنا فلفلی که مادر خانمی توصیه کرده میزند، طوری که قبل از وارد شدن به جایی؛ اول رایحه‌ی نعنا در هوا پخش می‌شود، هنگام راه رفتن دست به پشت گرفته و کمی به جلو خم شده راه می‌رود و نمی‌تواند به مدت طولانی بنشیند. از سال‌ها پیش وارد گروه کمرهای به درد آمده شده بودم اما جنس این درد متفاوت است، کمربند لگنی و عضلات سُرینی‌ام را هم درگیر کرده. می‌نشینم درد میکند، می‌ایستم و می‌خوابم هم درد می کند. راه کارهای معمول تا به حال جواب نداده‌اند. حالا رسما وارد کلاب کَپَل های به درد آمده شده‌ام.

البته احتمالا کم نیستند افراد مشابه من جزء این گروه. دیده‌ها و شنیده‌ها حاکی از این است که نسل ما و بعد از ما احتمالا زودتر از موعد به امراض حرکتی-ماهیچه‌ای مبتلا شوند به علت نشستن بیش از حد پای دستگاه‌های الکترونیکی، حالا به اینها امراض سر و چشم و گوش را هم اضافه کن، چه شود! خلاصه که اگر شما هم به هر دلیلی زیاد می‌نشینید ببینید ارزشش را دارد که در ماه‌ها و سال‌های آینده جزء کلاب کپل‌های به درد آمده بشوید یا نه؟

۴ نظر ۱۰ اسفند ۰۱ ، ۰۹:۰۲
ZaR

ایمانت را در آغوش بگیر، حتی اگر خار داشته باشد.

 

۲ نظر ۲۵ بهمن ۰۱ ، ۰۲:۲۷
ZaR

?Hero or Zero

.A hero is a zero in contrast a zero is a hero

.It's oK if you feel zero, you can be a hero

.Look at yourself, know who you are, One day the world will know who you are

.When you'll find your path, your feet will start movin

۰ نظر ۰۸ بهمن ۰۱ ، ۱۹:۲۰
ZaR

انگار این من نیستم!
یک دونده‌ی تجربی بودم. رکوردم؟ 1 ساعت و 20 دقیقه. از آخرین باری که دویدم؟ شاید بیش‌ از یک سال گذشته باشد. در این مدت؟ تا مدتی، به اشتیاق علامت زدن در بولت ژورنالم کمی نرمش می‌کردم اما ماه‌هاست انگشتی را هم به نیت نرمش تکان نداده‌ام.  انگار که زهرای دونده پودر شده و ذراتش به کائنات پیوسته! اما شاید در شرف این ماه نو، خواستار برگشت زهرای دونده چه بسا به صورت آپدیت شده باشم.
نیازمند دعاهای سازنده‌ی شما هستم.


پ.ن. پست‌های محتمل در آینده: یک از آپدیت از زهرای فعلی.

۲ نظر ۲۹ دی ۰۱ ، ۰۳:۰۲
ZaR

1. یک آدم دو رو و دروغگو است.

2. بسیار باهوش است و در لحظه‌های حساس واکنش‌های محشر از خود  نشان می دهد.

3. همه چیز دان است و در لحظه می‌تواند برای هر سوالی یک جواب در آستین آماده داشته باشد.

4. بسیار با سیاست است طوری‌که هیچ وقت نمی‌توانی راست و دروغ بودن حرفهایش را تشخیص بدهی.

5. از سواری گرفتن از آدم‌ها لذت میبرد.

6. همیشه در جایگاه قربانی ِ هر ماجرایی قرار دارد.

7. اعتمادم را از خودش سلب کرده و به هیچ عنوان به خودش و حرف‌های من دراوردی و چاخانش اعتماد ندارم.

8. از نظر مالی بسیار بد حساب است.

9. فرزند آخر خانواده و سوگولی خانه است.

10. در عمل اصلا شبیه حرف‌های قشنگی که می‌زند نیست.

11. یک آدم سمی است که کرم هایی از جنس لجاجت در وجودش می‌لولند.

12. فکر می‌کند هم‌خانه‌اش یک مترسک احمق است چون در این سال‌ها نتوانسته/نخواسته حتی یکی از دروغ‌هایش را به رویش بیاورد.

13. مواجه با چنین آدمی باعث می‌شود احساس "حقیر  و ناتوان بودن" تمام وجودم را پر کند.

 

آناناس کیست؟ همخانه‌ی 7 ساله‌ام. در ابتدای ماجرا 6 نفر بودیم، بعد شدیم 4 نفر، بعد 3 نفر و بعد 2 نفر.. و در این مدت 3 بار خانه عوض کردیم. در همه‌ی این سال‌ها کنار هم همه چیز را از سر گذراندیم. از قبل از خانه گرفتن که یک مدت شب‌ها در مهدکودک ِ نزدیک ِ دانشگاه می‌ماندیم چون هنوز جا نداشتیم تا اسباب‌کشی دفعه‌ی آخر در هنگام پاندمی کرونا و زیر ِ باران تنهای تنها.. کنار هم بودن در همه‌ی این فراز و نشیب‌های زندگی مجردی باعث می‌شود نخواهم به طرز فجیعی او را از زندگی‌ام پرت کنم بیرون، البته که در عمل این کار از من ساخته نیست. فکر می‌کنم همراهی چند ساله ارزش یک خداحافظی مسالمت آمیز را داشته باشد اما واقعاً وقت آن رسیده که او را از تیم زندگی‌ام خط بزنم.

۱ نظر ۱۲ مهر ۰۱ ، ۱۶:۵۷
ZaR

کاش کسی در حقم دعایی می‌کرد.

کاش کسی برای باز شدن گره‌های کور ِ نامرئی‌ام دعایی می‌کرد.

کاش کسی برای بی‌خوابی‌ها و بدخوابی‌های شبانه‌ام دعایی می‌کرد. 

کاش کسی برای کشیده شدن ِ بادبان ِ کشتی ِ آرزوهایم دعایی می‌کرد. 

کاش کسی در حقم دعایی می‌کرد و خدا جان آن را نرسیده به آسمان در آغوش می‌کشید.

 

۸ نظر ۰۱ تیر ۰۱ ، ۰۳:۴۰
ZaR

کانال تلگرام

پ.ن. اینجا رو نمی‌خوام رها کنم، اما فعلا دسترسی به سیستم ندارم، و پست نوشتن با موبایل و تبلت کمی سخته. عجالتاً یک کلبه ساختم برای همچین وقتایی.

۳ نظر ۱۴ فروردين ۰۱ ، ۲۲:۳۳
ZaR

مقدمه: خیلی وقته که دیگه نمی تونم از چیزهایی که میبینم یا میخونم بنویسم، نمیدونم؛ شاید از وقتی شروع شد که غرق شدن در داستان ها هم چیزی از سنگینی حقیقت کم نمی کرد و راهگشا نبود. با اینکه در ظاهر مشخص نبود اما در نوشته هام بیشتر از هر جای دیگه ای مشخص بود که من چقدر تغییر کردم، چقدر مواجهه با واقعیت روحم رو خراشیده جوریکه این سایه ی خاکستری ِ افتاده بر نوشته هام رو هیج جوره دوست نداشتم.
تست کرونا که مثبت شد و مشخص شد باید دو هفته قرنطینه باشم، به خوبی به حرف دکتر گوش دادم، زندگی رو تعطیل کردم (البته به جز تکالیف زبان که اگه روزی یک ساعت برای هر کدوم وقت بذاری هم هنوز جا داره! یعنی من درس های دانشگاه رو تعطیل کردم اما از زیر زبانها نتونستم در برم. با گلو درد و سردرد نشسته بودم صوت عربی پیاده می کردم چون مثل بلانسبت فلانی از استادش میترسم! (O_o) خلاصه! در این حین با این پست میخک سان مواجه شدم.. دیدم Fruits Basket داره بهم چشمک می زنه، این شد که لا به لای بیماری و درس برای دیدن سه فصل این انیمه جا باز کردم و چقدر چسبید، زیاد.

 

هشدار: حاوی اسپویل

 

_یه چیز بزرگ از داستان این انیمه و شکستن نفرین یاد گرفتم: تنها چیزی که میتونه از پس ِ واقعیت بر بیاد؛ زمانه.
وقتی بچه ها واقعیت هاشون رو قبول کردن کم کم شروع کردن به تغییر کردن. به فهمیدن اینکه الان چی هستن و میخوان چی باشن؟ الان کجان و به کجا می خوان برن؟ وقتی همه آماده شدن و زمانش رسید... نفرین به ساده ترین شکل ممکن شکسته شد. این فقط به دلیل ِ آمادگی ِ اون جمع 13 نفره برای تغییر بود. همه ی شخصیت های داستان... چقدر قشنگ با واقعیت رو به رو شدن، دست و پنجه نرم کردن، بزرگ شدن و تغییر کردن. اینقدر تغییرات شخصیت ها آروم آروم شکل گرفت که وقتی اندینگ پایانی پخش می شد دوست داشتی برگردی از قسمت اول ِ فصل یک شروع کنی و ببینی این بچه ها از کجا به کجا رسیدن؟

 

_سوالی که برام پیش اومد مشخص شدن جنسیت آکیتا بود. چقدر همه تعجب کردن از زن بودنش. عجیبه که من از همون اول فکر میکردم این دختره؟ یا ترفند فیلمنامه ای چیزی بود مثلا؟

 

پایان اسپویل

_دل نگرانی های توهُرو : "میخوام تبدیل به کسی بشم که بشه بهش تکیه کرد."
عجیب به نظر میاد اگه بگم اونجا که بهش گفتن نگران نباش بیشتر از اونچه فکرش رو بکنی دیگران دوستت دارن؛ خیالم راحت شد و بغض کردم؟ شاید چون یه وجه از شخصیت توهُرو عجیب آشنا بود. همون شخص حمایت گر که یه رگه حساسیت هم داره اما سعی می کنه با لبخند همیشگی همه چی رو هندل کنه. 

_بین این همه پسر پر رنگ و لعاب، گاو زودیاک [ایشون] رو پسندیدم. هم شخصیتش هم ظاهرش هم صداش. صدای دوبلش عجیب به شخصیت و چهره اش نشسته بود، وقتی حرف میزد این شکلی می شدم: *---* خونسرد و کول در عین حال آتشین، مهربون در عین حال پر دل و جرات و اهل عمل به وقتش.

 

_چقدر اوپنینگ ها و اندیگ ها همه گوش نواز و با سیر ِ داستان هماهنگ بودن. همه شون رو دوست داشتم.

میتونیم دوباره از همین لحظه شروع کنیم
آثار این زخم.. سخن از آینده ای دست یافتنی و دور داره
آینده ای که بوی خوش خاطرات گذشته رو به همراه داره
اگه بتونیم با هم پیش بریم
حتی اگر الان کاری در توانمون نباشه
بیا تا نهایت زندگی کنیم
چون فقط همین کار از دستمون بر میاد
 

پ.ن: از وقتی کلاس زبان ژاپنی رو شروع کردم؛ این اولین انیمه ای بود که دیدم. و خدای من!.. اولین سکانس از اولین قسمت؛ اولین جمله ای که گفته شد... دا دام، معجزه اتفاق افتاد: یک کلمه از جمله اش رو فهمیدم. و در ادامه از هر جمله که یکی دو کلمه رو میفهمیدم؛ چشمام به اندازه چشم های توهُرو بزرگ و قلب قلبی می شد. عمیقا خوشحال شدم از اینکه دو ترم ژاپنی خوندن نتیجه داشته (به عنوان کسی که سابقه ی انیمه دیدن چندانی نداره حساب کنیم) چون جلسه ی اول کلاس یادمه استاد بهمون گفت: واقعیت ِ زندگی ِ ژاپنی ها و طرز حرف زدنشون با اونچه که در انیمه ها می بینید خیلی فرق می کنه پس دلتون رو به انیمه ها خوش نکنید. :D

 

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۰۰ ، ۰۱:۵۵
ZaR

داستان از اونجا شروع شد که من نیاز به سحرخیزتر شدن احساس می کردم، نیاز شدید به استفاده از سکوت و سکون ِ اول صبح، هم از نظر استفاده از وقت هم از نظر روحی. تنها انجام دادنش سخت بود اما به مرور به بچه هایی برخوردم که این دغدغه رو داشتن و اینطوری در طول مسیر قسمت "قرار ِ صبحگاهی" ِ نوار بالای وبلاگ بوجود اومد. صفحه ایه مخصوص حاضری زدن‌های صبحگاهی، بین 5 تا 7 صبح و کمی این ور یا اون ورتر. از همه مون با تجربه تر زهرا بود، پیامی به مناسبت یک ساله شدن ِ تصمیم ِ سحرخیزیش به جهت جمع بندی نوشته، اون قدر خوب و الهام بخشه که حیفه فقط من بخونمش، به همین دلیل تصمیم گرفتم اینجا منتشرش کنم(خودش فعلا وبلاگ نداره).
 

*عنوان نوشت: در کتاب عادت های اتمی، جمیز کلیر میگه اگر هر روز فقط یک درصد پیشرفت کنید یک سال بعد معادل 37 برابر بهتر شدنه. این شما و این 37 برابر بهتر شدن ِ زهرا:

۴ نظر ۲۴ دی ۰۰ ، ۰۹:۱۰
ZaR