جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۱۸ مطلب با موضوع «در دنیای حرف ها :: خودمونی» ثبت شده است

این روزها یک سوال بزرگ برام ایجاد شده، با کودک ِ درون ِ زخمی باید چه‌کار کرد دقیقاً؟ اصلا درمان قطعی برای زخم‌های درونی ِکهنه‌‌ای که هر چند وقت یک بار سر باز می‌کنن وجود داره؟ زخم‌هایی که کل شخصیت و در ادامه زندگی فرد رو تحت تاثیر قرار میدن. نمی‌دونم. از وقتی خودم رو شناختم دارم روش کار می‌کنم، خوب نمیشه که نمیشه! هر موقع خیالم راحت میشه که خوب شده و در وضعیت متعادلی قرار داره،در عمل دستم رو می‌ذاره تو پوست گردو. بلاخره وقتی یه کوزه داره شکل می‌گیره هر خطی روش بندازی ماندگار میشه مگه اینکه دوباره بذاریش داخل کوره‌ی داغ آبش کنی و از نو بسازیش. من حتی این راه رو هم امتحان کردم! یا درست انجامش ندادم یا جواب نداد بلاخره.

از دست ِ کودک درونم شکارم! بهتر بگم از بخشی از وجودم عصبانیم که در گذشته مونده و هیچ جوره قصد نداره رهاش کنه. چرا تلاش‌های چندین ساله جواب نداد و دُمل‌های چرکی دوباره سر باز کردن؟ این همه تلاش و مرارت دود شد رفت هوا و دوباره برگشتم سر خونه‌ی اول. وقت‌هایی که مستاصل میشم می‌گم: به من چه اصلاً! چیزهایی که دیگران باعثش بودن رو چرا من باید مسئولیش رو به دوش بکشم؟ اشتباهه؟ البته یکی نیست بگه به عمه‌ت نزدن که تو رو زدن، اگه تو مسئولیت قبول نکنی کی بکنه؟
خب باید چیکار کنم؟ از هر راهی رفتم جواب نداد. ناز و نوازش، تیمار کردن، بیخیالی، گریه و زاری، آموزش، کمک گرفتن از متخصص.. انگار جوونیت رو بذاری پای بزرگ کردن بچه‌ی ناقصی و بعد از 10-15 سال ببینی یه ذره هم تغییر نکرده! حس شکست به آدم دست نمیده؟ دیگه نمی‌دونم چه استراتژی رفتاری باید به کار ببرم که جواب بده؟! نمی‌تونم یه کاغذ بچسبونم به پیشونیم که درون ِ من یک کودک ترسیده‌ی خشمگین ِ حساس زندگی می‌کنه مراقب رفتار خود باشید؟! بلاخره همه مشکلات خودشون رو دارن، هر کی منافع خودش رو داره؛ نمی‌تونم انتظار داشته باشم به این خاطر من رو بذارن رو سرشون حلوا حلوا بکنن که! نمی‌دونم این قسمت از وجودم چه انتظاری ازم داره؟ چیکار باید می‌کردم که نکردم..
اینقدر که حواسم به این بخش زخم خورده بود مبادا دوباره بترسه، دوباره ضربه بخوره، احساس می کنم همه‌ی فرصت های زندگی و جوونیم رو از دست دادم!
در ستایش توبه میگن خداوند اگه بخواد لوح ِ سیاه درونت رو سفید ِ سفید می‌کنه، حالا نمیشه این تبصره برای زخم‌ها و ضعف‌ها هم صدق بکنه؟ یه جوری لوح وجودمون رو سفید کنه انگار هیچ وقت اون لکه‌ها وجود نداشتن. پاک ِ پاک.

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۹ ، ۰۴:۰۴
ZaR

1. شعارهای روانشناسی و خودشناسی هیچ وقت کهنه نمیشن چون فقط در تئوری آسون هستن در عمل یه عمر طول می‌کشه شاید بتونی به یه خطش عمل کنی.
اگر بخوام یه انتقاد به پست‌های قدیمی وبلاگم بکنم اینه که زیاد شعار می‌دادم. البته خب حیطه‌ی کاریم هم جوریه که باید شعار تو دست ُ بالت باشه، درست و غلط‌ ها رو بتونی به دیگران نشون بدی و براشون نسخه بپیچی، من هم در این کار استعداد ذاتی دارم انگار. مثلا یادمه یه پست نوشته بودم من باب زنجیر نکردن ِ افرادی که دوستشون داریم و نزدن برچسب مال ِ منه بهشون، در عوض باید از اینکه در زندگیت همچین افرادی وجود دارن لذت ببری بدون اینکه بخوای نزدیک‌تر بشی یا همچنین چیزی. خدا نکنه الان دستم به اون پست برسه وگرنه به جز شیف دیلیت کردن آتیشش می‌زنم! چون به جایی رسیدم که عمیقا چشیدم در عمل چه حسی می‌تونه داشته باشه  وقتی کسی رو دوست داری، می‌خوای یه برچسب بهش بزنی که کل دنیا ببینن این آدم مال توئه اون‌وقت چه طور  می‌تونی فقط از دور نگاهش کنی و به بقیه ببخشیش؟ فقط مرگ تدریجی یک رویا این شکلیه! خب نمیشه گفت از هوا این حرف‌ها رو می‌زدم حتما تجربیاتی داشتم، اما می‌تونم بگم اگر اون موقع از 20% تجربیاتی که داشتم اون حرف‌ها رو می‌زدم الان با تجربه‌ی 85%ی می‌گم در عمل اینقدر سخته که دوست داری یقه جر بدی! و نهایتا به این نتیجه رسیدم که چه طور می‌تونم برای بقیه نسخه بپیچم وقتی خودم نمی‌تونم به چیزهایی که بهشون اعتقاد دارم عمل کنم؟

 

2. مهربانی، صفتی که خیلی دوسش دارم و مبای اکثر روابطم رو تشکیل میده. بهتر بگم مهربانی ِ بی‌حساب. اما به جایی رسیدم که فعل مهربانی دیگه حس خوبی بهم نمی‌داد. اونقدر عرصه بهم تنگ شده بود که یه زمان به این سوال رسیدم: اصلا چرا مهربانی من باید شامل حال ِ همه بشه حتی اون‌هایی که ارزشش رو ندارن؟ مگه من خدام؟ ولم کن بابا! شوک بعی وقتی بود که یه روز نشستم رفتارم رو آنالیز کردم ببینم مهربونیم چه شکلیه؟ از کجا نشات می‌گیره؟ و باید بگم به جواب‌های قشنگی نرسیدم. بله، ریشه‌ی این خوبی‌ها چیزی بود جز خود ِ مهربانی و میشه گفت انتظاراتی از این فعل داشتم که با چیزی که نشون می‌دادم در تضاد بود. مثل اینکه دست آدم دو رویی برات رو بشه و دیگه نتونی بهش اعتماد کنی، من هم اعتمادم رو به این صفت زیبا از دست دادم و می‌دیدم چه طور خوی مهربانیم رو دارم ذره ذره از دست میدم متاسفانه. البته میشه گفت ذات آدمی اینجوریه ولی وقتی وقتی آگاه بشی و بفهمی چه دلیلی پشت ِ توجهت به دیگران و مهربانیت وجود داره دیگه اون قدر دوست داشتی و حال خوب کن به نظر نمی‌رسه. و بیشتر حس یک طبل توخالی به آدم دست میده.
 

3. در یک کلام:


Burn The Stage Series
 

پ.ن. چقدر سخت داره پیش میره این چالش! مرسی اه.

۱ نظر ۰۷ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۳۵
ZaR

در طول یک سال گذشته دوست داشتم هر کسی باشم جز خودم، در هر موقعیتی جز موقعیت خودم. هر کی رو می‌دیدم که به کاری مشغوله، یه آه می‌کشیدم و می‌گفتم خوش به حالش مدرک داره، کار داره و می‌تونه بلاخره به یه دردی بخوره. چون‌که من نه کار دارم نه مدرک دارم، و چون در طی این سال‌ها پشتکار و یک‌سو‌ نگری نداشتم حتی در حرفه‌ی خودم حرف چندانی برای گفتن ندارم. با این اوصاف بعد از 8 سال که برگشتم خونه از خودم هیچی ندارم و این خیلی دردناکه. دی ماه گذشته گفتم بذار مرخصی بگیرم یه هفته برم داخل یه رستوران کارآموزی ببینم من‌که رویای آشپزی در سر می‌پرورونم از پسش بر میام یا نه؟ چشمتون روز بد نبینه اون یک هفته شد جزء بدترین روزهای زندگیم! اون قدر که شرایط کاریش سخت بود. اگه می‌موندم واسه این هم باید 8 سال دیگه از عمرم رو می‌ذاشتم شاید برسم به نقطه‌ی بالای صفری که الان در رشته‌ی خودم هستم! کارهای دیگه رو رو هم قبلا امتحان کرده بودم و رها کرده بودم... خلاصه بلاخره به این نتیجه رسیدم که همه‌ی شغل‌ها سخت هستن. فقط چند سال طول می‌کشه زیر و بم کار رو در بیاری و چندین سال طول می‌کشه بتونی خودت حرفی برای گفتن داخل اون رشته داشته باشی. پس باید عینک زیاده خواهی رو از روی چشم بردارم و شاخه به شاخه پریدن رو بذارم کنار. چون من نمی تونم همه کس باشم و همه چیز داشته باشم. یه دکتر شاید بتونه آشپز ِ ماهری باشه اما نمی تونه در عین حال یه خلبان و سرآشپز هم باشه! 

 


"Jiro Dreams Of Sushi"


مستندی در مورد جیرو اونوی 85 ساله که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای سوکیاباشی در ژاپن هست و کلی ابداعات در زمینه‌ی سوشی داشته و اولین رستوران سوشی در دنیا بوده که موفق به کسب سه ستاره‌ی میشلن شده. نه فکر کنید خیلی بزرگه، رستوران اصلی که داخل ایستگاه متروی توکیو هست یک ردیفه و ده صندلی بیشتر نداره! فقط هم سوشی سرو می‌کنه ولی مردم از ماه‌ها قبل جا رزو می‌کنن که بتونن اونجا غذا بخوردن.
خودش میگه من در رویاهام سوشی درست می‌کنم و نیمه شب با ایده‌هایی از خواب می‌پرم. از اون موقع تا حالا تنها کاری که می‌خواستم انجام بدم این بود که سوشی بهتری درست کنم و این کار رو بارها و بارها انجام می‌دادم و ریز به ریز بهترش می‌کردم.
اگه برید پیش جیرو و درخواست کار بدید بهتون رایگان آموزش میده اما نکته اینه که مدت کارآموزی 10 سال طول می‌کشه! باید 10 سال بتونی پشتکار داشته باشی و کم نیاری. مثل اینکه اول ِ کار حوله‌ی داغ به کارآموزها میدن که یاد بگیرن چه طور با دست بچلونن(که تمرین خیلی دردناکیه) وقتی یاد گرفتن تازه می‌تونن به ماهی دست بزنن، ماهی رو برش بزنن و بعد از تقریبا 10 سال بهشون اجازه میدن تخم مرغی که کنار یه نوع سوشی سرو میشه رو بپزن!!

از زبان یکی از کارآموزهای جیرو:

 من درست کردن سوشی تخم مرغ رو برای مدت زمان زیادی تمرین کرده بودم. فکر می‌کردم دیگه کارم خوب شده ولی زمان درست کردن اصل ِ کاری که می‌رسید همش خراب می‌کردم. تقریبا روزی چهار بار درست می‌کردم. ولی اون‌ها می‌گفتن:«خوب نیست، خوب نیست، خوب نیست.» من احساس می‌کردم راضی کردن اون‌ها غیر ممکنه، بعد از سه یا چهار ماه من بالای 200 تا درست کردم که همه‌شون رد شدن. زمانی که یه خوبش رو درست کردم و جیرو گفت:«این باید خوب باشه» اونقدر خوشحال شدم که گریه کردم.

توصیه‌ی جیرو اینه:

_زمانی که درمورد پیشینه‌تون تصمیم گرفتید، خودتون رو غرق در کارتون بکنید. شما باید عاشق شغلتون بشید. هرگز درمورد شغلتون شکایت نکنید. شما باید زندگی‌تون رو وقف کنید تا در کارتون استاد بشید. این رمز موفقیته و کلید اینکه با احترام به شما نگاه کنند.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۰۴
ZaR

یکی از مشکلاتی که دارم با درد و دل کردنه. نمی‌دونم چرا. انگار که موضوع رو حیف می‌کنم و نمی‌تونم عمق درد رو به طرف مقابل برسونم. در مقابل واکنش‌ها هم جالبه. مثلا:
_یه دسته افراد هستن، اول چراغ سبز نشون می‌دن که از مشکلت باهاشون صحبت کنی، اما بعد که فهمیدن تو میشی جن و اون‌ها بسم‌الله! انگار قراره از این به بعد وبال گردنشون بشی.

_یه سری دیگه سیستم کمک رسانیشون این شکلیه: با نیت خیر می‌اندازنت داخل چاهی که وضعیتت رو از قبل هم بدتر می‌کنه و تا بتونی از اون چاه بیای بیرون موهات سفید شده.

_دسته‌ی بعدی تو سر مال می‌زنن، انگار هرچی درد و رنج از اول زندگیت تا حالا کشیدی بیهوده و هیچ بوده. جوریکه که بعدش با خودت میگی چه غلطی کردم سفره‌ی دلمو براش باز کردما!

_دسته‌ی بعدی، هم‌دردهای پلاستیکی هستن، جوری غلیظ باهات همدردی می‌کنن که انگار خودشون ده بار این بار رو به دوش کشیدن و گذاشتن زمین!
واسه همین آدم ترجیح میده دردش رو واسه‌ی خودش نگه داره. برای چی باید با بقیه در میون بذارم وقتی می‌دونم یا خودم نمی‌تونم موضوع رو درست انتقال بدم یا شنونده نمی‌تونه عمق فاجعه رو درک کنه؟ بعدش هم این دوره زمونه اینقدر همه مشکل دارن که به هر کی هم بگی نهایت لطفی که بکنه یک دقیقه همدردی و سکوته، بعدش باید بره به درد خودش رسیدگی کنه مگه غیر از اینه؟!


*اما نکته‌ی مثبت ماجرا اینجاست که در نهایت وقتی از همه‌ی آدم بزرگ‌هایی که می‌شناختی و می‌دونستی شاید بتونن کمکت کنن دست شستی، بار ُ بندیلت رو می‌بندی و میری پیش خودش. اونی که برای آدم رفیقی رفیق‌تر از خودش و دلسوزی دلسوزتر از خودش وجود نداره. مطمئن‌ترین راه اینه که هر چی می‌خوای از خودش بخوای.. نوری ازش بخوای که تمام غصه‌ها،شکایت‌ها،جهل‌ها،غفلت‌ها و شک و تریدیدها رو بشوره و ببره. پس نورش رو فقط و فقط از خودش طلب کن نه دیگران. سرگشتگی‌هات رو برای خودش ببر. یه بار در زدی باز نکرد، دو بار، سه بار.. بلاخره یه در روز باز می‌کنه، مطمئنم.


پ.ن. ول کنیم اینا رو. یه اجرا از آهنگ Dionysus از گروه کره‌ای BTS ببینیم؟ [کلیک] اجرای ِ هلوییه! آنکه بی‌باده کند جان مرا مست کجاست؟ :D (استایل جونگ‌کوک و وی رو کجای دلم بذارم به واقع؟ @_@)

۱ نظر ۰۵ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۴۱
ZaR

روزهای تکراری

ماه‌های تکراری

هفت روز هفته 24 ساعته، هر لحظه تکراریه

زندگیم متوسطه

یه آدم بیست و چند ساله‌ی بیکار که از فردا می‌ترسه

خنده داره، وقتی بچه‌ای فکر می‌کنی همه چی ممکنه

بعد کم کم می‌تونی حس کنی که گذروندن هر یه روزی چقدر سخته

روحیه‌ات رو با دکمه‌ی کنترل نگه دار، به دانلودش ادامه بده

هر روز یه تکراره، مثل Ctrl+V , Ctrl+C

_هعی.. چقدر آشنا هستن این جملات. یادش بخیر، قبلا از اون دسته‌ رویاپردازهایی بودم که فکر می‌کردن همه چیز ممکنه. اما الان چی؟ الان.. فکر می‌کنم از  آسمون هفتم با دماغ خوردم زمین! :)) چون فهمیدم برای به واقعیت پیوستن یه فکر ساده، یا برای عملی کردن یه ایده‌ی خیلی ساده باید اون قدر زحمت بکشی که خون دماغ شی. تازه اگه از شدت خونریزی چیزی ازت بمونه مشخص نیست در عمل نتیجه به چیزی که فکر می‌کردی حتی نزدیک شده باشه!
واقعاً چه طور فکر و عمل می‌تونن اینقدر از هم فاصله داشته باشن؟ چه طور می‌تونن اینطور با هم بیگانه باشن؟! نمی‌فهمم!
برای رسیدن به اهداف و عملی کردن ایده‌ها و آرزوها باید بهایی بپردازی..طولانی میشه، روزهای بعدی احتمالا درموردش بنویسم.

 

من راه طولانی در پیش دارم، پس چرا هنوز  در جا می زنم؟

از نا امیدی فریاد می‌زنم، اما صدام در فضای خالی منعکس میشه

امیدوارم فردام از امروزم متفاوت باشه، من فقط آرزو می کنم...

_می‌دونستید ماهیت «امید» می‌تونه بسیار بی‌رحم باشه؟ مرز بین امید ِ واقعی و توهّم کجاست؟ در حال حاضر فکر می‌کنم امید یه قمار ِ بزرگه!
 

رویاهات رو دنبال کن، مثل یه نابودگر
حتی اگه شکست بخورن، چه بهتر!
هیچوفت به عقب برنگرد، هیچوقت
چون دقیقا قبل از طلوع خورشید تاریک‌ترین زمانه
حتی در آینده‌های دور هیچوقت الانت رو فراموش نکن
مهم نیست الان کجایی
تو فقط الان داری استراحت می‌کنی
تسلیم نشو فهمیدی؟
فردا خیلی دور نیست
فردا خیلی دور نیست

فردا خیلی دور نیست

_اونجا که می‌خونه اگر شکست خوردی هم چه بهتر دلم می‌خواد بزنم پس کله‌ش! آخه یه سری از شکست‌ها قطع عضو می‌دن لامصبا! بعدش با هیچی نمی‌شه طرف رو دوباره بهم چسبوند! و تا آخر عمر ناقص می‌مونه!
داخل داستان‌ها یه شخصیت ِ عبوث و گوشت تلخ هست که همیشه ساز مخالف با جمع می‌زنه، هیچ وقت هیچی رو قبول نداره. همیشه از جمع کناره گیری می‌کنه چون در واقع می‌ترسه بقیه بهش آسیب برسونن. این آدم‌ها اونایی هستن که دچار ِ رکب روزگار شدن! شاید در گذشته یه جای راه رو اشتباه رفتن اما نتوستن از زیر بار ِ سنگین عواقبش بیرون بیان! همون زیر موندن و جون به لب شدن و دیگه هیچ وقت اون آدم سابق نشدن. این‌ها اعتمادشون به همه چی و همه کس رو از دست دادن! کی می‌دونه چقدر سخته اعتمادت به همه چی و همه کس حتی به خدا رو از دست بدی؟

 

فردایی که خیلی منتظرش بودیم، توی یه چشم بهم زدن تبدیل به دیروزمون می‌شه
فردا می‌شه امروز، امروز می‌شه فردا
فردا دیروز می‌شه و پشت سر منه
زندگی فقط گذروندن لحظه‌ها نیست، باید سختی‌ها رو تحمل کرد
همین طور که داری زندگی می‌کنی، یه روز هم ناپدید میشی
اگر حواست رو جمع نکنی، از بازی حذف میشی
اگه دل و جراتش رو نداری به من اعتماد کن
همه‌ی این‌ها در هر صورت تبدیل به دیروز میشه، پس ترس چرا؟

من می‌خواستم خوشحال و قوی باشم، اما چرا دارم ضعیف‌تر می‌شم؟
دارم به کدوم سمت می‌رم؟ هی به این در و اون در می‌زنم اما باز هم برمی‌گردم همین جا
اره احتمالا آخرش به جایی می‌رسم، اما آیا واقعا این هزارتو پایانی هم داره؟

_من هم تلاش کردن برای حذف نشدن از بازی رو تا به حال تجربه کرده‌ام.. قبلا فکر می‌کردم به هر قیمتی که شده باید وایستی پای چیزی که فکر می‌کنی درسته. واقعا هم فکر می‌کردم کارم درسته. الان که از اون زمان گذشته.. وقتی از بیرون عملکردم رو می‌بینم، می‌فهمم چقدر زور الکی زدم. چقدر بیهوده انرژی هدر دادم و حرص خوردم و ذره ذره آب شدم. ارزشش رو داشت؟ خب اون موقع فکر می‌کردم اما الان نظرم عوض شده! ارزش نداشت. کلاً انگار زور زدن به جز موقع به دنیا آوردن بچه در بقیه موارد نتیجه‌ی عکس میده.
 

فردا، به راهت ادامه بده
ما واسه‌ی تسلیم شدن خیلی جوونیم
فردا، درها رو باز کن
هنوز خیلی چیزها واسه‌ی دیدن هست که بخوای درها رو ببندی

وقتی که شب تیره بگذره صبح درخشان می‌رسه
وقتی که فردا برسه، چراغ‌های نورانی می‌درخشند پس نگران نباش
این یه توقف نیست، فقط یه مکث کوتاه توی زندگیت برای استراحته
انگشتت رو بالا بیار و دکمه‌ی شروع رو فشار بده تا همه بتونن ببیننن

به اینجا که می‌رسه یخم باز میشه، بغض می‌کنم...مابرای تسلیم شدن هنوز خیلی جوونیم، هنوز خیلی چیزها واسه‌ی دیدن هست.. اینجا نشد اونجا، اونجا نشد یه جای دیگه..
این روزها خیلی سخت می‌گذره، یه ذره‌بین گذاشتم و دارم گذشته رو جزء به جزء بررسی می‌کنم. ضعف‌ها و اشتباهاتم رو، یکم هم نقاط قوّت رو. چون واقعا نمی‌خوام بذارم اینجوری بمونه، حیفه، خیلی حیفه.. باید دردش رو به جون بخرم اگر می‌خوام در آینده دوباره به این وضعیت دچار نشم.
بلاخره این هزارتوی گذشته که گرفتارش شدم هم تمام میشه. یه روز با تمام توان ازش میام بیرون و میرم که فردا رو  باقدرت بسازم. تسلیم نشو فهمیدی؟ فردا خیلی دور نیست.

 

*نقشه:
_شعر

_تفسیر نویسنده

 

پ.ن. متن آهنگ Tomorrow از BTS

 

۱ نظر ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۰۴:۱۱
ZaR

" همیشه که نباید چالش‌ها توی وقت آزاد و حال خوب انجام بشن. یک موقع‌هایی هم می‌شه که تو خودت تهی باشی و وقت سر خاروندن هم نداشته باشی و اون‌ها یک چیزی بهت اضافه کنن. " نقل به مضمون از اینجا. البته مثل اینکه مبدا این چالش اینجاست.

من هم دوست دارم از این ایده استفاده کنم و برای خودم چالشی بذارم. چون احساس می‌کنم درونم به یک سم زدایی نیاز داره و نوشتن برای پیش‌برد این پروسه می‌تونه بسیار کمک کننده باشه. پس شروع می کنم، البته به روش خودم. هفت روز چالش، هفت پست. اگر موقعیت جور بود ممکنه برای ده روز یا چهارده روز هم تمدید بشه تا ببینیم چی پیش میاد.

دلم می‌خواد توی این هفت تا پست از تاریکی‌ها حرف بزنم. چون می‌گن در اصل نور درون ِ تاریکی جا داره و این دو هیچ وقت از هم جدا نیستن. پس هنر اینه که در تاریکی‌ها بتونی نور رو پیدا کنی. شاید خدا کمک کرد و درون ما هم صیقلی خورد. یا علی.


+ برای همون چند نفری که اینجا رو می‌خونن، اگر دیدید زیادی منفی شد لطفاً نخونیدشون. [وی با خودش فکر می‌کنه حالا چی می‌خواد بگه مثلا!:D]

 

پ.ن. چون باید بتونم راحت باشم که حرفام بیاد [:D] زبان این چالش حالت محاوره داره. به همین دلیل یک موضوع جدید اضافه کردم به اسم "خودمونی" و چالش خودشناسی رو زیر مجموعه‌ش قرار دادم.

۱ نظر ۰۳ شهریور ۹۹ ، ۰۷:۲۳
ZaR

 

این روزها قاب دلخواه من این شکلیه:

 

_دویدن رو خیلی دوست دارم، مرحله‌ی آخرش رو بیشتر. اونجا که چند دقیقه بیشتر به پایان باقی نمونده و باید هر چه در توان داری بذاری که زودتر به خط پایان برسی(بخونید کعنهو یک اسب یورتمه بری). تمام اعضای بدن چه بیرونی و چه درونی دست به دست هم می‌دن که زودتر به هدف برسی. شاید بشه گفت اون چند دقیقه با اینکه سخت‌ترین قست برنامه است؛ باحال‌ترین قسمت هم محسوب میشه جوری که تجربه‌ی دوباره اون حس انگیزه‌ای می‌شه برای دفعات ِ بعد و به جون خریدن سختی‌هایی که داره.

_اینجا، دقیقا بعد از دویدن، وقتی که حتما باید چند دقیقه‌ای رو افقی بگذرونم که خون به مغزم برسه. برای من زاویه‌ی این عکس در عین حال که خاکی‌ترین حالت ممکن رو نشون می‌ده، رها ترین لحظه‌ی ممکن هست.

 

پ.ن. جهت شرکت در چالش «قاب دلخواه خانه‌ی من»
البته نمی‌دونم قاب عکس من رو میشه جزء چالش حساب کرد یا نه؟ چون بیرون از خونه بود و یکی از پروتکل‌ها رو نداشت.

۱ نظر ۰۲ شهریور ۹۹ ، ۰۳:۳۹
ZaR

امشب؛ شب ِ امتحانه!
چرا علامت تعجب؟ چون در این چندین و چند سال سابقه‌ی تحصیلی از وقتی یادم میاد، به یاد ندارم شب امتحانی رو بدون ِ "آی بدو که صبح شد و درس تمام نشد" به صبح رسونده باشم!! تا به حال نشده شب امتحان باشه و درس رو تا آخرین صحفه‌ی کتاب یا جزوه خونده باشم و مثلاً تمرینی برای انجام دادن نمونده باشه. اما امشـب در حالی‌که با یکی از سخت‌گیرترین اساتید امتحان داریم...واقعاً هیچی نمونده؟! شاید مردم حواسم نیست؟ [:))] یعنی واقعاً به موقع خوندن چنین حس ِ فوق العاده‌ای داشته و من یک عـــمر از تجربه‌ی این امر ِ لذیذ محروم بودم؟ از زور ِ ذوق شام نتونستم بخورم! [:D]  ولی خودمونیم این موجود ِ دماغ دهن یه گردو چه ذات ِ مسخره‌ای می‌تونه داشته باشه‌ها، یعنی با همچین تغییر ِ جزئی باید احساس خوشبختی بکنی آخه لامصّب!؟

۴ نظر ۱۱ بهمن ۹۷ ، ۰۲:۴۳
ZaR