یه برگه نوت ِ صورتی لا به لای دفترچهی قدیمیم پیدا کردم، از خیلی قبلتر از اینها. نمیدونم در چه شرایطی نوشته بودم: «اینهمه داستان عاشقانه میخونیم ، فیلمهای عشقی میبینیم، از عشق و عاشقی حرفها میزنیم. در نهایت اگر دقت کنیم متوجه میشیم فقط حرف میزنیم امّا در عمل از عشق هیچی حالیمون نیست.»
بعد از تقریبا دو سال مرتبط باهاش نوشته بودم: «میفهمم. یه وقتا باید جرأت داشته باشی ازش بگذری، از خودت بگذری تا به جایی که باید برسی، از همه چی و همه کس بگذری که بتونی کاری که باید رو انجام بدی، کار ِ درست در زمان ِ درست. موندن در مسیر ماندگاری آسون نیست. و این یعنی عشق! مسخره نیست؟! مگه میشه؟ آدم با گذشتن از خودش وسیلهی ماندگاری رو فراهم کنه؟ چرا نشه؟ این تویی که تازه این حس رو لمس میکنی وگرنه تا بوده همین بوده. آقا جان! بایـد بمونی تا بتونی "قدرت ِ انجام عمل ِ درست" رو بدست بیاری حتی اگه به قیمت ِ شکستن دل و اشکهای بیموقع و پیآپی باشه. بمون، چون قاعدهی بازی اینجوریه، بودی نوش؛ نبودی فراموش.» احتمالاً از اونجا به بعد بود که پایانهای تلخ و سخت ِ داستانها دیگه برام غیر قابل قبول نبود. یاد گرفته بودم وُرای هر پایان تلخی، خوشی و سعادتمندی ببینم.
*عنوان نوشت:
E2, The Crown | الیزابت دوم وقتی میخواست بعد از مرگ پدرش (شاه) برای اولین بار در جایگاه ملکه در انزار عمومی ظاهر بشه، مادربزرگش براش نامهای مینویسه به این مضمون که همزمان که برای پدرت سوگواری میکنی برای شخص دیگری هم باید سوگواری کنی، خودت. از الان به بعد به الیزابتی تبدیل میشی که ممکنه با تو در تضاد باشه، و این دو الیزابت مدام در حال کشمش.
Far From The Madding Crowd | دختر داستان نهایتاً من باب عشق تا وقتی مجبور نشه تصمیم درست رو نمیگیره، حالا به دلیل جاهطلبی یا ترس یا اشتیاق در لحظهی غیرضروری یا هرچی. برای همین در طول کلّ داستان دور ِ خودش میچرخه. [البته از نظر من ِ بیننده، میدونی این یعنی چی؟ یعنی زندگی من ِ نوعی هم از بیرون و از نظر دانای ِ کل همین جوریه، دور ِ خودم میچرخم و میچرخم که آیا بلاخره بتونم تصمیم درست رو در لحظه بگیرم یا نه؟]
Wonder Woman | این فیلم گویای این مسئله هست که امتیاز خوب مبنی بر خوب و عالی بودن اثر نمیشه. خیلیها به عنوان یک اثر فانتزی خوب ازش یاد کردن. ولی مثل اینکه جلوههای ویژه نمیتونه اشکالی که در شخصیت پردازی ِ آبکی و فیلمنامه هست رو پوشش بده.