«بخشش» هم مثل بقیه ی اعمال انسانی برای خودش قانون و قاعده داره. اینکه یا کسی رو نبخش یا کلّ ِ مسئله رو با هم ببخش و رها کن بره پی کارش. می شه گفت مثل قانون "همه یا هیچ" برای منقبض شدن عضله های قلبی می مونه، اصلاً منقبض نمی شه یا همه ی عضلاتش با هم کامل منقبض می شه. چون قاعده ی سیستم اینجوریه و اگر این جور کار نکنه، اول اینکه کلّ ِ سیستم بهم می ریزه و مختل می شه. دوم هم پیام رسانی انجام نمی شه. کسی که می خواد ببخشه اگر فقط قسمتی رو ببخشه، در درونش ذره ای باقی می مونه که ممکنه تا مدت ها آزارش بده. حتی ممکنه اصلاً نفهمه چرا بخشیده و این کار براش چه فایده ای داشته یا می تونسته داشته باشه. در نتیجه اجر کارش رو بی ثواب می کنه. از خودش مایه گذاشته، گذشته، اما چیزی عایدش نشده.
* خطر اسپویل
"عماد" ِ فیلم ِ فروشنده ی اصغر فرهادی یه همچین شخصیتی بود. آدم ِ انتقام گرفتن نبود در عین حال یه چیزی در درونش نمی ذاشت به همین راحتی پیرمرد رو ول کنه بره. اینکه دنبال بهانه بود برای نگه داشتنش. حس دوگانه ای داشت برای رها کردن یا رسوا کردنش. اینکه می خواست به عنوان یه مرد غرور جریحه دار شده ش رو ارضا کنه. بین دو راهی گیر کرده بود. آخر هم نتونست بدون ِ هیچی پیرمرد رو رها کنه، اون سیلی جوابی بود برای خالی کردن حرصش از این اتفاق. اما نمی دونست این کار ِ کوچیک اون نگاه های ِ خیره و خالی ِ پایان ِ داستان رو بهمراه داره که احتمالاً تا مدت ها روی صورت خودش و زنش باقی خواهد موند.
+ جالب اینه که من با داستان ِ این فیلم بیشتر و بهتر از فیلم های قبلی آقای فرهادی ارتباط برقرار کردم. اما بالا غیرتن بیاین با هم صادق باشیم که آقای فرهادی دچار ِ مرض ِ مزمن ِ پایان های دوگانه ی خاکستری ِ رو به سیاه هست! حالا مثلاً چه اشکالی داشت داستان کمی سفیدتر تمام شه؟
پ.ن. وقتی فیلم رو پرده بود نتونستم برم ببینمش تا اینکه اکرانش تمام شد و حسرت دیدنش موند. هفته ی پیش رفتم خونه و عوض ِ دوازده تومن با پونصد تا تک تومنی داخل سینمای شهرمون دیدمش. چنان حس ّ ِ خوشایندی بسان ِ برنده شدن در لاتاری حتی(!) بر ما مستولی گشت که خدا داند. حالا جا داره عینک رِیبِن بزنم و از همین جا براتون دست تکون بدم!