جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد*

سه شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۲:۳۰ ق.ظ

مجتبی شکوری، برنامه کتاب باز، نقل به مضمون:

"همه ی ما چیزی رو نیاز داریم که در دستمون باشه وقتی شلاق های رنج  مجروح مون می کنه؛ اون رو سفت در درونمون فشار بدیم و بگیم من هنوز این رو دارم..این رو هیچ کس نمیتونه از من بگیره. این امید گاهاً ضد غریزه ی ماست چون یأس گاهی آسان ترین کاره، خیلی ساده ست که آدم  مایوس بشینه و در بی عملی و در یک قطعیت اندوه بار فرو بره و کاری نکنه. امید یک وقت هایی جنگیدن با خودمونه. وقتی که میگن انسان دشواری وظیفه ست و آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه ی فال به نام من دیوانه زنند.. وقتی انسان بودن اینقدر کار سختیه، منظورش همین جاست، جاییکه ما مجبور و محکومیم به داشتن امید.. جاییکه هیچ امیدی در واقع دیده نمیشه، هیچ قطعیتی از خوش بینی نیست ولی ما همچنان باید دست به عمل بزنیم. اینجا سخت ترین کار یک انسانه و در زندگی زیاد پیش میاد. رنج ها به ما حمله می کنن، عدم قطعیت ذات جهانه مهم عمل ماست...
قضا دگر نشود گر هزار ناله و آه
بکفر یا بشکایت برآید از دهنی

فرشته ای که وکیلست بر خزاین باد
چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی
نذاریم هیاهوی بیرون این چراغ و این شعله رو  خاموش کنه، نگهش داریم.."

 

چی بگم، از روزی که گذشت؟

خدا رو شکر که گذشت... تمام شد و زنده موندم. بقیه اش رو هم زنده می مونم ان شاء الله.
گاهی وقت ها تمام وجودت گریه می کنن به جز چشمانت.
چیزهایی که میخواستم.. کارهایی که میخواستم انجام بدم.. فرصت برای انجام دادنشون همگی محیا شده، اما حالا که تمام ِ وجودم سلاخی شده دستور حرکت دادی؟!...
انگار داستان همه ی آدم ها یه جورایی شبیه به داستان پرومتئوسه، زئوس برای اینکه تنبیهش کنه دستور داد بستنش به تخته سنگی، هر روز یه عقاب میومد کبدش رو می خورد و بعد پرواز میکرد می رفت. چون نامیرا بود بدنش بهبود پیدا می کرد. فردا عقاب دوباره میومد.. و این عملیات سالیان سال ادامه داشت. برای ما هم هر روز قسمتی از وجودمون خورده می شه، منتها «امید» نقش عنصر نامیرایی رو در وجودمون بازی می کنه. پس دوباره بهبود پیدا می کنیم و دوباره و دوباره این پروسه تکرار می شه..
 

*عنوان نوشت:
نمانده در دلم دگر توان دروری
چه سود از این سکوت و آه از این صبوری
تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد
بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد
روزگار غریب/علیرضا قربانی

۹۹/۰۹/۲۵

نظرات  (۴)

سلام از ماست

پستهاتون زیباست ولی در مقابل امیدی که با تمام هر آنچه که پیش اومده، باز هم باشکوه کلمه میچینه کنار کلمه، و نتیجه میگیره، نمیشه سکوت کرد :)

پاسخ:
یک دسته گل نرگس تفدیم به شما. ^ ^)

داستان بعضی از این خدایانو خوندم ولی خب حافظه نیست که :/

رفتم خوندم! حق داشتی آقا حق داشتی😂

پاسخ:
من هم یادم می ره همیشه مگه اینکه واسه کسی تعریف کنم یا بنویسمشون حتی.
مرسی استقلال عمل، منتظر بودم بپرسی تا داستانش رو با آب ِ تاب برات تعریف کنم. :D

داستان پرومتئوس چه عجیب بود! و چه قشنگ داستانش رو به امید پیوند زدی.

ان شاالله که روزهای پیش رو روزهای قشنگ تر و امیدوارکننده تری باشه برات🌸🍀

پاسخ:
این خدایان یونان داستان های واقعا عجیبی دارن که اکثراً با عقل جور در نمیاد! مثلا یادمه وقتی فهمیدم الهه معروف ِ "آفرودیت" چه طور بوجود اومده  فکم در حد چند ثانیه به اندازه حداقل ۵ سانت باز موند! 🤣

پ.ن. سبد سبد ستاره.

امید برای انسان یه موهبته :)

بیان زیبا و امیدوارانه هم استعدادیِ که موهبته، خیلی خوبه که دارینش :))

پاسخ:
سلاام.
حداقل برای این پست انتظار این کامنت رو نداشتم. ممنونم، خوشحال شدم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">