باید اسمش رو گذاشت : سندرم ِ بلوغ! :))
دختر: من اصلا سر در نمی آورم برای چه این کار را انجام دادید. تازه شما حتی از من نپرسیدید که دلم میخواهد برگردم یا نه. بیمقدمه به من گفتید وسایلت را جمع کن؛ درست مثل یک بچه.
پدر: من خیال میکردم تو از آنجا بدت می آید. خودت بارها این را بهم گفتی.
دختر: خب من از اینجا هم بدم می آید.
پدر: تو از من چه میخوای؟ من دارم همه سعی خودم را می کنم.
صحنهی دوم
پدر: خب حالا کجای کار هستیم؟
دختر: در این شرایط حرفهای مسخره نمی زنیم، همدیگر را بغل نمی کنیم، زار
نمی زنیم بعدش همه چیز روبهراه نمی شود. که بعد هم نوبت برسد به پخش
موسیقی! باید روز به روز پیشرفت. زندگی همین است. بعضی روزها خوب است و بعضی
روزها بیخود و مزخرف. بعضی روزها من نگاهتان که می کنم جوش می آورم.
روزهای دیگر هم حسابی حال بدی بهم دست میدهد که از دستتان عصبانی بودم.
روزهایی هم هست که هیچ حس به خصوصی ندارم. اما به هر حال شما همچنان بابای
من هستید.
تابستان آن سال / دیوید بالداچی [کلیک]
پ.ن. فامیلی ِ نوسینده رو که می نویسم یاد گز بلداجی ِ اصفهان میوفتم! :)) [:D]
دوست خوره ی کتاب و فیلم من((:
بلداجی: دی