در نکوهش ِ اَذهان ِ احساساتی
دل ِ احساساتی یک چیز است؛ مغز ِ احساساتی یک چیز دیگر. احساس داشتن دل جزء خلقتش محسوب می شود و طبیعی ست [البته«با احساس بودن ِ دل» هم با «احساساتی بودن ِ دل» فرق دارد و بحثی جداست.] مغز که در طب سنتی به «دِماغ» معروف است کارش چیز دیگریست. باید بتواند منطق را به کار گیرد، ورودی ها را تجزیه و تحلیل کند، برچسب بزند، مموری بسازد و .. می توان احساساتی بودن دل را پذیرفت اما احساساتی بودن مغز را نه چون اگر مغز همه چیز را با احساس بسنجد واویلاست!! ..چه بسا حتی بدون ِ حلاّجی کردن؛ احساسات ِ خام روانه ی دل می کند موتور ِ دل برای شناسایی ِ این احساسات بیشتر و بیشتر کار می کند و بعد از مدتی مستهلک می شود! این پدیده ی هولناک را می توان «منطق ِ احساساتی» خواند کعنهو بچه غول ِ بی زبانی میماند که خود را هم طراز ِ حس ِ ششم می داند! این چنین دو عضو از روئسای ِ بدن معیوب می شوند و مخلّ ِ آسایش. در این مرحله فرد به یک چرخه ی معیوب گرفتار شده است که مدیریت آن گاو نر میخواهد و مرد ِ کهن!!