بیا تا بارون باشیم*
امروز تقریبا؛ با صمیمی ترین دوستم قطع رابطه کردم. خلاصه ی مطلب.
ما سرگذشت جالبی در کنار هم داشتیم... در باریک ترین و حساس ترین اوقات زندگی به داد ِ هم رسیده بودیم، اتفاق ها از سر گذرانده و در شهری غریب زندگی ای ساخته بودیم، در کنار ِ هم؛ به کمک ِ هم.
ازدواج کرد.. حالا دو خیابان آن طرف تر از ما زندگی می کند اما از امروز قرار بر آن گذاشتیم که به جز دانشگاه در جایی دیگر هم را نبینیم، نه او بیاید نه من بروم و نه با هم جایی برویم.. تمام.
انگار نه انگار که روز عقدش به شوهرش گفته بودم نگاه به 8سال اختلاف سنی ِ ما نکن.. رابطه مان چیزی ست شبیه به رابطه ی مادر فرزندی! آن موقع فکر می کردم من باید در زندگی ِ او باشم و او هم.. درست؛ زندگی ِ او تغییر کرده اما تاثیر چندانی در رابطه ی عمیق ما نخواهد گذاشت..
اما اشتباه می کردم و به خاطر این اشتباه و اتفاقات ِ بعدش و حس های بد ِ بوجود آمده، از شوهرش که در نظرم او را مانند اختاپوسی به چنگ گرفته بود تقریبا متنفر شده بودم.. چرا که مسبب ِ پیش آمدهایی خیلی بیشتر از چیزی که باید می بود بود. و از اینکه آنقدر در زندگی ِ او قدرت دارد بدم آمده بود..بدم آمده بود ..
فهمیده بودم.. ناراحت شده بودم.. از خودم عصبانی شده بودم که چرا ناراحت شده م؟!به درک!! اما بعد از کمی به خودم حق دادم.. مگر او برای من مهم نبود؟ اگر بود پس این تظاهر به نبودن چه بود دیگر؟ صدایی در درونم می گفت تو حق داری ناراحت باشی اما متنفر نباش. چرا که او مرد ِ خوبیست.. خوشبخت ش می کند..
ما هر دو به یک نسبت در زندگی ِ هم آمده بودیم که یکدیگر را برای ورود به مرحله ی دیگری از زندگی آماده کنیم و چه خوب از پس وظیفه مان بر آمدیم. من پشیمان نیستم .. احتمالا او هم نباشد چون تا آنجا که در توان داشتیم برای ِ هم بوده ایم..
یادم در گذشته و خاطراتمان پروازمی کند.. زمستان ِ گذشته که دوران نقاهتِ یکی از سخت ترین بیماری های تمام عمرم را میگذراندم، خانواده اطلاع نداشتند و او شب تا صبح بر بالینم بیدار نشسته بود... آن روزهایی که می رفتیم کتابخانه ی شبانه روزی و تا خود ِ صبح آنجا می ماندیم... آن روزی که برای تولد همسرش کیک پختم، با شمع و کلاه تولد ِ بچه گانه برده بودیم به محل کارش و غافلگیرش کرده بودیم. خوشحالی و برق ِ چشمانش از آن فاصله مشخص بود.. میخندیدم و آهنگ ِ بارون ِ گروه آریان را برای خودم زمزمه می کردم.
"بیا تا بارون باشیم..
تا که از غبار غم ها کنیم دلها رو
تا که از عاطفه سیراب کنیم گل ها رو
تا مث ِ رنگین کمونا موقع ِ رفتن ِ بارون توی آسمون دل ها بمونن خاطره هامون..." * [کلیک]
+ من به قانون خلاء اعتقاد دارم. حالا که او از زندگی ِ من رفته و جایش خالی شده، جایگاه ش را فرد ِ دیگری پر خواهد کرد. فرد یا افرادی جدید با روحیاتی جدید و تجربه ای جدید.. آری .. آدم ها در زندگی مان می آیند و می روند و این رسم روزگار است.
این بار امّـا؛ یادم باشد.. قدر ِ آدم هایی که به زندگی ام می آیند را بیشتر بدانم..در درون م ارزش ِ بیشتری برایشان قائل باشم و تا جایی که می توانم از لحظات ِ با آنها بودن استفاده کنم.. لمس شان کنم، حسشان کنم!.. چرا که این زندگی پیش بینی نشده ست.. چشم باز می کنی و میبینی آدمی که تا دیروز در یک قدمی تو بوده حالا آنقدر فاصله دارد که انگار... که انگار هیچ گاه در زندگی ِ هم وجود ِ خارجی نداشته اید..فقط ماند آن حس های ِ خوب.. آموزه ها و خاطرات؛ برای همیشه.