سه سالی که خوابگاهی بودم یک بار محض رضای خدا با کسی بحث نکردم، اختلاف نظر یا دعوا که دیگه پیشکش! دیواری به دور خودم کشیده بودم که بیشتر شبیه به دژخیم بود. اما از نظر آسیب شناسی، روح خشمگینی اونجا زندانی بود و به دیوار چنگ میانداخت.. در برههای آن چنان سرکش و افسار گسیخته شده بود که از پسش بر نمیاومدم. حتی العان که بهش فکر میکنم دلم میلرزه! هر کاری میکردم این آتش ِ درون کمی خنک بشه، مشکل اما ریشهای بود، خیلی خیلی ریشهای.. شاعر در این زمینه میفرماید : " هر انسانی در زندگی خود نگرانیهایی را به دوش میکشد. آنها نا امیدانه قلب شکستهشان را درون سینه نگه میدارند"
یکی از کارهایی که کردم؛ به فاصلهی یک سال دو بار موهام رو از ته تراشیدم. این کار باعث شد ظاهرم رو بتونم جوری ببینم که تا به حال ندیدهم. تا چند روز اول نمیتونستم خودم رو توی آینه نگاه بکنم اما بعد که روم باز شد به آینه خیره میشدم، "این شخص واقعا منم؟ یعنی اینقدر پتانسیل وجودی دارم و خودم خبر ندارم؟ اگر اینجوریه پس میتونم جوری باشم که هیچ وقت نبودهم کارهایی بکنم که هیچ وقت نکردهم!" به همین سادگی؛ جنگ شروع شد! مثل تراکتور شخم میزدم و همه چیز رو زیر و رو میکردم. حذف کردنیها رو بیرحمانه از زندگیم حذف میکردم و تلاش میکردم برای قبول ِ حذف نشدنیها. میتونید قدرت و خشم یه زن ِ کچل رو تصور کنید؟ در کلام نمیگنجه!
دومی از هر موقعیتی برای فرار از خوابگاه استفاده میکردم. همیشه هم یه راهی برای دَر رفتن یافت میشد. یه مهدکودک پیدا کردم که بتونم یکی دو شب در هفته اونجا بمونم و صبحها قبل از باز شدنش فلنگ رو میبستم. با مسئول زبانکدهای دوست شدم و شبها روی کاناپهی تخت شوی ِ اونجا میخوابیدم، باز هم صبح قبل از باز شدنش فلنگ رو میبستم و به زندگی ِ خودم بر میگشتم. پررنگترین اما؛ شبها در کتابخونه بود. روی میزها یا صندلیها میخوابیدیم. اونجا هر کاری میکردم جز درس خوندن! الهامگاه بود، محراب ِ عبادت بود حتی!
آخ.. یه بار سه ماجرا در اومد..شانس آوردم! خدا رو شکر از ده تا کار دوتاش رو به خانواده میگفتم و البته اونها دخترشون رو میشناختن وگرنه زهرا میموند و حوض ِ آبروش!! ...و خیلی کارهای دیگه که در این مجال نمیگنجه. اینکه العان سُرُ مُرُ گنده اینجا نشستم جای شکر داره واقعاً.
و شاعر در اینجا میفرماید: " اجازه بده ترسها و تنهاییها رو پشت سر بذاریم. راهی که مجبوریم طی کنیم قطعاً برای ما قدمی مهم بسوی آینده خواهد بود."
+ آدم باید شهامت تنها موندن و جنگیدن رو داشته باشه! همهی اینها در حکم میدل فینگری بود به روزگار بیرحم! من در حالی که اینجا ایستادهم؛ رفتهام ، اگر میتونی برم گردون! هر چقدر میخوای داد بزن این گوشها هیچ چیز نمیشنون!! موثرترین انتقام فراموشی ست. انگار که هیچ وقت وجود نداشتهاند..زنده موندن زیر ِ خرابههای زلزله کار هر کسی نبود. البته که نبود، چون آوار متعلق به زندگی ِ خودم بود. و جونه زدن از زیر اون خرابهها احساس ِ افتخار بههمراه داره.
البته که بازی ِ سینوسی ِ روزگار و ما تا آخرین نفسها ادامه خواهد داشت. گهی زین به پشت و گهی پشت به زین! اما این هنر بازیکن هست که با زیرکی موقعیت رو شناسایی کنه، تلاش کنه برای شناخت تا به درک برسه. اون موقع میتونه تشخیص بده کجا باید ضربتی عمل کنه کجا لازمه آروم بگیره و بیاسته تا وقت ِ مناسب. و البته که این راه از خودشناسی شروع میشه. گفته بودم قبلاً. ما اگر خودمون رو بشناسیم میتونیم دنیا و بعد خدا رو بشناسیم. چون هر دو در درون ِ ما خلاصه میشن!
* عنوان نوشت:
قلبهاتون رو باز کنید ، ذهنهاتون رو خالی کنید
آتیش رو روشن کنید ،لی لی لی لا لا لا
جواب رو نپرسید و فقط قبولش کنید، با جریان حرکت کنید،
به سمت آسمون نگاه کنید و دستهاتون رو ببرید بالا؛ میخوایم بپریم!
فوق العاده ست عزیزم!
من میخوام برقصم!
پ.ن.1 تقدیم به "آقای مربع" که یکی از دلایل نوشتن این پست بود.
پ.ن.2 قبلاً فکر میکردم یک خانوم حتماً باید در زندگیش یک بار هم که شده کچل کردن رو امتحان کنه. اما واقعیت اینه که آدمها با هم متفاوت هستن، اگر این روش برای من جواب داده لزومی نداره جوابگوی ِ نیازهای دیگری باشه. یکهو جوگیر نشید برید موها رو از ته بزنید بعد راه پس و پیش نداشته باشید فحشش برا من بمونه! [مرتبط]
پ.ن.3 داستان این پست از اونجا شروع شد که داشتم به آستانهی ناامیدی نزدیک میشدم که یکهو به یه عکس ِ قدیمی برخوردم و خاطرات ذهنم هجوم آوردن. چقدر خوبه یادآوری خاطرات ِ هر چند سخت اگه بعدها به لبخند تبدیل بشن. و چقدر خوبه عکسها هستن که وقتی لازمه از غیب برسن و یه چیزهایی رو به یادمون بیارن.
قبل از خونه تکونی ِ منزل به سراغ خونه تکونی ِ ذهن رفتیم. در راستای ِ آمادهگی برای ورود به سال ِ جدید.