جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۱۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

 

بازارچه خیریه زده بودن، دختر خاله هم مسئول غرفه‌ی کودک. به خاطر پسرک خردسال همراهمون 4 تایی رفتیم غرفه‌ی بغلی، فوتبال دستی. اول کار یه گزارشگر هم داشتن که جو می‌داد به بازی، بعد که دید ما خودمون اینکاره‌ایم؛ سکوت اختیار کرد. وقتی به خودمون اومدیم چند دقیقه‌ای بود تمام اون راسته داشتن ما رو تماشا می‌کردن! اول دختر خاله اومد گفت: «یکم آروم‌تر! من آبرو دارم اینجا!» بعد یکی دیگه، بعد یکی دیگه.. دست آخر یکی از مسئولین جسنواره اومد و گفت: «فوتبال دستی مال دخترها نیست! جمع کنید!» دیگه از رو رفتیم و جمع کردیم. :D
من و پسرک خردسالمون تونستیم با مشقت‌های بسیار تیم حریف متشکل از خواهرخانمی و پسرخاله رو شکست بدیم. البته من فقط زحمت کشیدم و گل خوردم امــــّا در آخرین حمله یک گل طلایی مستقیــــم از دفاع به دروازه‌ زدم که به اندازه‌ی کل بازی می‌ارزید واقعاً! 8 تا گل خورده رو جبران کردم و با نتیجه‌ی 8 بر 9  برنده شدیم. :D

+ در شهرهای جنوبی این قابلیت وجود داره که در مناسبت‌های مختلف در جای جای شهر صدای آهنگ ِ بندری از هر سوراخ سُمبه‌ای به گوش برسه! مثلاً سوار کشتی وایکینگ‌ها با چاشنی آهنگ‌های اُمید ِ جهان بشید و اون بالا تجربه‌ی حرکات موزون در ارتفاع رو هم تجربه کنید. حالا هی بردارید برید شمال واسه تعطیلات (:D) جشنواره خیریه هم اون وسط فقط یه پیست رقص کم داشت. یدونه بذارن مردم بیان پول بدن و قر کمر شون رو خالی کنن، دو برابر هر چه در طول چند شب جمع کردن رو یک شبه در میاره! والا! :))
 

۵ نظر ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۲۶
ZaR

هوالطیف
 


دیار...
 

روزی اسکار گفته بود اینجا بوی آشنایی دارد. تا آدم وارد می‌شود آن را حس می‌کند.
با کنجکاوی پرسیده بود: چه بویی؟
_ بویی آشنا. بویی پر خاطره. میدانی ماما که بوی عطر را نمی‌توان تصور کرد، اما همیشه هر بار آن را ببویی خاطره‌های همراه با آن را به یاد می‌آوری.


مثل حسی که من به این پارک دارم. هر دفعه یه گوشه رو انتخاب می‌کنم و از یه زاویه اطراف رو تماشا می‌کنم. نخل‌ها انگار حرف می‌زنن، همین‌طور آلاچیق‌ها و نیمکت‌هایی که هر سال رنگشون عوض می‌شه. بیشتر از هر کس ِ دیگه‌ای اینجا با خودم خاطره دارم. با فکرها و دغدغه‌ها ، با کتاب‌ها و بافتنی‌ها، با دوچرخه سواری‌ها و پیاده روی‌ها.


کارت‌پستال / روح‌انگیز شریفیان / نشر مروارید

از داستان‌های با فضای خانوادگی خوشم میاد. هر صبح یا شب همه‌ی اعضای خانواده می‌شینن پشت میز آشپزخونه و از روزی که در پیش دارن یا روزی که گذروندن صحبت می‌کنن. از برنامه‌ها و اهدافشون، دغدغه‌هاشون. با هم بحث می‌کنن، دعوا می‌کنن.
دنیای بچه‌ها از نگاه پدر مادرها چقدر می‌تونه  قشنگ باشه. یه خانوم هر چند تا بچه که داشته باشه با هر کدوم می‌تونه دنیای ِ جداگانه‌ای رو تجربه کنه و این یعنی معجزه‌ی خلقت!
خوندن اینجور کتاب‌ها برای ما بچه‌ها خوبه. شاید بتونیم کمی بهتر پدر مادرهامون رو درک کنیم. بفهمیم بعضی وقت‌ها از نگاه والدین به قضایا نگاه کردن چقدر سخت می‌تونه باشه!
 داستان فضای شادی نداره چون از زبان مادری با درونی پر تلاطم روایت میشه. اما لحن کتاب قشنگه و به دل می‌شینه.

+  کلیک ، کلیک [مرتبط]
 

۸ نظر ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۰۵
ZaR

دریافت

Jeene ke liyeh bas ek hi wajah kaafi hoti hai
یک دلیل برای ادامه به زندگی کافیست

 

با این فیلم در ارتباط بودم چون برای تقویت زبان تیکه‌هایی‌ش رو ضبط کرده بودم و مدام گوش می‌دادم. بعد فهمیدم با دیالوگ‌ها و موسیقی ِ متنش و بامزه بازی‌هاش خوب ارتباط برقرار می‌کنم.
موضوع جالبه، دو نفر که تصمیم می‌گیرن با هم خودکشی کنن! اما بعد می‌فهمن زندگی چقدر ارزشمنده. البته برداشت من این بوده‌ها، خود فیلم آبکی‌تر از این حرف‌هاست. فقط از سوژه لذت ببرید اگر هندی بین نیستید سمت ِ این فیلم نرید. [:D]

+ دیالوگ برگزیده در رتبه‌ی دوم: " من و تو تصمیم گرفتیم با هم خودکشی کنیم و خیلی خوش گذشت، ببین اگر تصمیم می‌گرفتیم با هم زندگی کنیم چی می‌شد!"

 

نکته : میشه نتیجه گرفت؛ پیدا کردن اون یک دلیل در مقاطع مختلف برای زندگی در حکم نشون دادن همون میدل فینگره به روزگار!

 

پ.ن. نوشیدنی ِ در عکس؛ آب‌سیب هستن.
باید با طبیعت ِ بدن بازی کرد! مثل وقتی‌که دارو میخوریم و تلخیش رو تحمل می‌کنیم. وقتی می‌فهمی خوردن چیزی برای سلامتیت چقدر خوبه، مهم نیست دوست نداشته باشی؛ می‌خوریش. بعد از مدتی حتی ممکنه علاقه‌ی شدیدی هم این وسط بوجود بیاد! قضیه مثل ایجاد علاقه بعد از ازدواج می‌مونه. [:D]
 

۹ نظر ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۱۳
ZaR

 

سه سالی که خوابگاهی بودم یک بار محض رضای خدا با کسی بحث نکردم، اختلاف نظر یا دعوا که دیگه پیشکش! دیواری به دور خودم کشیده بودم که بیشتر شبیه به دژخیم بود. اما از نظر آسیب شناسی، روح خشمگینی اونجا زندانی بود و به دیوار چنگ می‌انداخت.. در برهه‌ای آن چنان سرکش و  افسار گسیخته شده بود که از پسش بر نمی‌اومدم. حتی العان که بهش فکر می‌کنم دلم می‌لرزه! هر کاری می‌کردم این آتش ِ درون کمی خنک بشه، مشکل اما ریشه‌ای بود، خیلی خیلی ریشه‌ای.. شاعر در این زمینه می‌فرماید : " هر انسانی در زندگی خود نگرانی‌هایی را به دوش می‌کشد.  آن‌ها نا امیدانه قلب شکسته‌شان را درون سینه نگه می‌دارند"

 

 


یکی از کارهایی که کردم؛ به فاصله‌ی یک سال دو بار موهام رو از ته تراشیدم. این کار باعث شد ظاهرم رو بتونم جوری ببینم که تا به حال ندیده‌م. تا چند روز اول نمی‌تونستم خودم رو توی آینه نگاه بکنم اما بعد که روم باز شد به آینه خیره می‌شدم، "این شخص واقعا منم؟ یعنی اینقدر پتانسیل وجودی دارم و خودم خبر ندارم؟ اگر اینجوریه پس می‌تونم جوری باشم که هیچ وقت نبوده‌م کارهایی بکنم که هیچ وقت نکرده‌م!"  به همین سادگی؛ جنگ شروع شد!  مثل تراکتور شخم می‌زدم و همه چیز رو زیر و رو می‌کردم. حذف کردنی‌ها رو بی‌رحمانه از زندگی‌م حذف می‌کردم و تلاش می‌کردم برای قبول ِ حذف نشدنی‌ها. می‌تونید قدرت و خشم یه زن ِ کچل رو تصور کنید؟ در کلام نمی‌گنجه!

 

دومی از هر موقعیتی برای فرار از خوابگاه استفاده می‌کردم. همیشه هم یه راهی برای دَر رفتن یافت می‌شد. یه مهدکودک پیدا کردم که بتونم یکی دو شب در هفته اونجا بمونم و صبح‌ها قبل از باز شدنش فلنگ رو می‌بستم. با مسئول زبانکده‌ای دوست شدم و شب‌ها روی کاناپه‌ی تخت شوی ِ اونجا می‌خوابیدم، باز هم صبح قبل از باز شدنش فلنگ رو می‌بستم و به زندگی ِ خودم بر می‌گشتم. پررنگ‌ترین اما؛ شب‌ها در کتابخونه بود. روی میزها یا صندلی‌ها می‌خوابیدیم. اونجا هر کاری می‌کردم جز درس خوندن! الهام‌گاه بود، محراب ِ عبادت بود حتی!

 

آخ.. یه بار سه ماجرا در اومد..شانس آوردم! خدا رو شکر از ده تا کار دوتاش رو به خانواده می‌گفتم و البته اونها دخترشون رو می‌شناختن وگرنه زهرا می‌موند و حوض ِ آبروش!! ...و خیلی کارهای دیگه که در این مجال نمی‌گنجه. اینکه العان سُرُ مُرُ گنده اینجا نشستم جای شکر داره واقعاً.

و شاعر در اینجا می‌فرماید: " اجازه بده ترس‌ها و تنهایی‌ها رو پشت سر بذاریم. راهی که مجبوریم طی کنیم قطعاً برای ما قدمی مهم بسوی آینده خواهد بود."

+ آدم باید شهامت تنها موندن و جنگیدن رو داشته باشه! همه‌ی اینها در حکم میدل فینگری بود به روزگار بی‌رحم!  من در حالی که اینجا ایستاده‌م؛ رفته‌ام ، اگر میتونی برم گردون! هر چقدر میخوای داد بزن این گوش‌ها هیچ چیز نمی‌شنون!! موثرترین انتقام فراموشی ست. انگار که هیچ وقت وجود نداشته‌اند..زنده موندن زیر ِ خرابه‌های زلزله کار هر کسی نبود. البته که نبود، چون آوار متعلق به زندگی ِ خودم بود. و جونه زدن از زیر اون خرابه‌ها احساس ِ افتخار به‌همراه داره.

البته که بازی ِ سینوسی ِ روزگار و ما تا آخرین نفس‌ها ادامه خواهد داشت. گهی زین به پشت و گهی پشت به زین! اما این هنر بازیکن هست که با زیرکی موقعیت رو شناسایی کنه، تلاش کنه برای شناخت تا به درک برسه. اون موقع می‌تونه تشخیص بده کجا باید ضربتی عمل کنه کجا لازمه آروم بگیره و بیاسته تا وقت ِ مناسب. و البته که این راه از خودشناسی شروع میشه. گفته بودم قبلاً. ما اگر خودمون رو بشناسیم می‌تونیم دنیا و بعد خدا رو بشناسیم. چون هر دو در درون ِ ما خلاصه میشن!

 

* عنوان نوشت:

قلب‌هاتون رو باز کنید ، ذهن‌هاتون رو خالی کنید

آتیش رو روشن کنید ،لی لی لی لا لا لا

جواب رو نپرسید و فقط قبولش کنید، با جریان حرکت کنید،

به سمت آسمون  نگاه کنید و دست‌هاتون رو ببرید بالا؛ می‌خوایم بپریم!

فوق العاده ست عزیزم!
من می‌خوام برقصم!

 

 

 

پ.ن.1 تقدیم به "آقای مربع" که یکی از دلایل نوشتن این پست بود.

پ.ن.2 قبلاً فکر میکردم یک خانوم حتماً باید در زندگیش یک بار هم که شده کچل کردن رو امتحان کنه. اما واقعیت اینه که آدم‌ها با هم متفاوت هستن، اگر این روش برای من جواب داده لزومی نداره جوابگوی ِ نیازهای دیگری باشه. یکهو جوگیر نشید برید موها رو از ته بزنید بعد راه پس و پیش نداشته باشید فحشش برا من بمونه! [مرتبط]

پ.ن.3 داستان این پست از اونجا شروع شد که داشتم به آستانه‌ی ناامیدی نزدیک می‌شدم که یکهو به یه عکس ِ قدیمی برخوردم و خاطرات ذهنم هجوم آوردن. چقدر خوبه یادآوری خاطرات ِ هر چند سخت اگه بعدها به لبخند تبدیل بشن. و چقدر خوبه عکس‌ها هستن که وقتی لازمه از غیب برسن و یه چیزهایی رو به یادمون بیارن.
قبل از خونه تکونی ِ منزل به سراغ خونه تکونی ِ ذهن رفتیم. در راستای ِ آماده‌گی برای ورود به سال ِ جدید.

 

 

 

۹ نظر ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۰۵
ZaR

باغ گیاه‌شناسی ملی
کانال تلگرام درختکاران

توفیری نمی‌کنه اگر از نظر اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و .. دچار مشکل هستیم. ما داریم روی این زمین زندگی می‌کنیم. اجازه داریم نفس بکشیم. چند نفر به خاطر آلوده بودن هوا حاضرن دیگه نفس نکشن؟ تا حالا امتحان کردید؟ حقی که زمین در ازای این مهربانی بر گردن ما داره اینه که حداقل تمیز نگهش داریم. برای نفس کشیدنش به سهم خودمون تلاش کنیم. این سهم می‌تونه نفری یک نهال باشه ها؟
لازم نیست با دبدبه و کبکبه راه بیوفتیم، پلاکارد دست بگیریم؛ تجمع کنیم و سعی کنیم دنیا رو تغییر بدیم .. نه، خیلی ساده‌تر میشه نهالی، بذر ِ گلی برداشت و در گلدانی، باغی، باغچه‌ای.. کاشت. همین.

+ پست مرتبط.

پ.ن. نفس عمیــــــق
فراموش نشود. قرار نیست برای نفس کشیدن پولی بدیم که!

۱۲ نظر ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۰۹
ZaR

 

ببینید چه بلایی سر ِ «مونتی» ِ عزیز ِ دل ما آورده‌اند؛ اون هم وقتی که استاد سر کلاس هست و من دیر می رسم و تا یک ساعت و نیم هیچ گونه اقدامی ممکن نیست! یه بار هم نیست شده بود، بی‌هوا سر بلند کردم دیدم گذاشتنش کنار پرژکتور! بیچاره مونتی.

 

* عنوان نوشت: این جمله رو رئیس دانشکده در وصفمون میگه. "شما قراره وجودتون باعث افتخار ما بشه اما بعضی وقت‌ها کارهایی می‌کنید که وجودتون مایه‌ی سرافکندگی هم میشه." میگه: «من شونزده بار مردم یه بار دیگه هم بمیرم میشه هفده بار! که چی؟! بلند شید خودتون رو جمع و جور کنید!»

+ اینجا.^ ^
 

۱۱ نظر ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۱
ZaR

Unexpected , 2015

یک خانوم تحصیل کرده که فکر میکنه هنوز آمادگی مادر شدن رو نداره. نمیدونه وقتش رسیده و میتونه خودش و موقعیت‌هاش رو به خاطر فرزندش فدا کنه و خانه نشین بشه؟ و در مقابل دانش‌آموزی که با توجه به سطح پایین بودن و پیشینه‌ای که داشته خیلی راحت این نقش رو می‌پذیره، حاضره از خیلی چیزها برای حفظ فرزندش بگذره. ایده‌ خوبه اما نحوه‌ی پردازش نه. فیلم تلاش زیادی برای نشون دادن و قرار گرفتن این دو دیدگاه متفاوت در کنار هم میکنه اما چندان موفق نیست. پایان فیلم گند ِ نهایی رو می زنه و در نهایت بعد از تمام شدنش با خودت میگی :«خب که چی؟بی‌مزه.»
 

Grandma , 2015

داستان از یک خبر حاملگی شروع میشه. مادربزرگی به همراه نوه و ماشین قراضه‌ش دوره میوفته برای جور کردن 600 دلار هزینه‌ی سقط جنین.
نقطه‌ی پررنگ داستان؛ شخصیت مادربزرگی هست که با همه‌ی مادربزرگ‌هایی که تا به حال دیدیم احتمالاً فرق میکنه. در سکانس اول؛ اولین شوک وارد میشه، پیرزنی که با دوست‌دختری چندین سال جوون‌تر از خودش داره بحث میکنه و درگیر یک بحران عاطفی و پریشان احوالی شده. افتادگی ِ یک پیرزن رو نداره و پختگی هم که سعی داره به نوه‌ش منتقل کنه از جنس نصیحت‌های مادربزرگی نیست. کلاً یه جورایی هنجار شکنه. از زندگی‌ش گرفته تا نوع برخورد و حرف زدنش. ضعف فیلم اینه که خیلی به کاراکتر مادر پرداخته نمیشه اما در کل دیدن ِ این نوع مادربزرگ و رابطه‌ی سه زنی که هیچ مردی در زندگی‌شون نیست میتونه جالب باشه.  علاوه بر اینکه دو بازیگر اصلی در رسوندن حس به مخاطب موفق عمل کرده‌ن.
 

 

 

پ.ن.1 فیلم های در زمینه‌ی حاملگی، نوع برخورد باهاش و پس ُ پیش ماجرا رو دوست دارم. شما هم اگر فیلم خوبی در این زمینه می‌شناسید به ما معرفی کنید دوستان.
+ از سری فیلم‌های این‌چنینی، Juno رو زیاد دوست داشتم.

 پ.ن.2 خیلی نقد ِ فیلم نوشتن بلد نیستم. دارم سعی میکنم «نظر» و تحلیل و بررسی ِ شخصی‌م رو بنویسم؛ تا بعداً به نقد استاندارد هم برسیم.

 

۴ نظر ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۰۵:۵۴
ZaR

فقیر کیه؟

۴ نظر ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۰۷:۰۰
ZaR

1. «کدامیک از اعضای صورتتان را از همه بیشتر دوست دارید؟»
خب جواب دادن به این سوال سخته. وقت میبره دقیق بشی در احوالات شخصی و به نتیجه برسی. اول به فکر ِ پیشونی‌م افتادم، چون بلندی و کشیدگی‌ش رو دوست دارم. بعد دیدم نه ابروهای تقریبا هلالی‌م رو هم خیلی دوست دارم. بینی‌م رو هم دوست دارم چون مُهر اصیل ِ خاندان ِ پدری روش خورده. با این تفاوت که خدا رو شکر ظرافت ِ ژن ِ مادری دخالت کرده و اجازه نداده من به سرنوشت دماغ خوکی‌ها دچار بشم :)) بلاخره بعد از مشاهده و بررسی‌های مقطعی به نکته‌ی جالبی پی بردم. اینکه بیشترین توجه و انرژی‌م رو صرف عضوی می‌کنم که اتفاقا بین مجموعه ضعیف‌ترین محسوب میشه. یعنی چشم‌هام. چشم‌هایی که در عین ِ خوش فرم بودن دچار افتادگی پلک ِ مادرزادی هستن که باعث ِ تنبلی ِ چشم و بعد ضعیفی ِ چندین ساله شده. فهمیدم این توجه و گاهی اوقات خشمی که نسبت بهشون دارم از عشق نشأت می‌گیره! و بلاخره این معما حل شد.

 

2. «اولین خصوصیتی  که دوست دارید در همسرتان بارز باشد. مکث نکنید.»
من: دانایی! نمی‌دونستم این دانایی قراره دقیقاً به چه درد زندگی آینده و مشترک‌مون بخوره! مسلماً چیزی هست که بشه در تار و پود زندگی به کار برد. خیلی مهمه که این دانایی به تدبیر و زیرکی ختم بشه. علل‌خصوص در رابطه با آدم‌ها؛ علل‌خصوص‌تر (!) در روابط احساسی.

 

اولی رو جایی داشتم رد می شدم شنیدم، دومی رو جایی خوندم که جواب نداشت. و نمی دونم تک سوال هستن یا جزئی از یک تست ِ دیگه. به هر حال خوشحالم بعد از چند ماه این دو مسئله رو برای خودم حلّ ُ فصل کردم [وقت میبره خب :|]. جواب دادن به اینجور سوال‌ها در تکمیل دایرة المعارف شخصی سودمند هستن. باشد که روزی جوابشون هم در دامنمون بیوفته.
 

۱۱ نظر ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۳۴
ZaR

 

اِما بواری : 

دختر خدمتکار به خانمش گفت "دختر فلانی هم این‌جور مریض شده بود، وقتی ازدواج کرد خوب شد." اِما در جواب گفت" مال من از وقتی ازدواج کردم شروع شد."
اینجا با یک دختر فوق‌العاده خیال‌پرداز طرفیم؛ که مرزی بین خیال و واقعیت زندگی قائل نیست تا جایی که محض رضای ِ خدا هیچ چیز راضی و خشنودش نمی‌کنه. دست به هر کاری می‌زنه بعد از مدتی چشم باز می‌کنه و می‌بینه در همون خونه‌ی اولی هست که بوده. پس مشخص می‌شه احتمالاً اشکال از ذهن و فکر او باشه. اِما از اون شخصیت‌ها ست که نشون میده خیال همون قدر که می‌تونه سازنده باشه، یک وجهه‌ی نابودگر هم داره. اگر نتونیم از هم تشخیص بدیمشون. 

 

شارل بواری:

یک آدم می‌تونه در عین خوب بودن ساده‌لوح هم باشه. این مرد زنش رو می‌پرسته و در یک زندگی ِ معمولی احساس خوشبختی و سعادت می‌کنه. مشکل اینجاست که در واقع این مرد خانومش و نیازهاش رو نمی‌شناسه تلاشی هم نمی‌کنه چون نمی‌دونه فرسنخ‌ها فاصله‌ست بین او و خیالات زنش. فکر می‌کنه همسرش رو خوشبخت کرده و هرچیزی که لازم باشه در زندگی فراهم کرده. در حالی که همین تفکر به بیشتر متنفر شدن ِ طرف مقابل دامن می‌زنه!

 

+ نکته‌ی جالب: بعد از اولین چاپ کتاب، نویسنده و مسئولین مجله‌ی مورد نظر به دادگاه فراخوانده میشن! به اتهام "جریحه‌دار ساختن اخلاق عمومی." با این اظهار که  "این کتاب از طریق ایجاد ترس و نفرت از زشتی و پلیدی، خواننده را به پاکی و درستکاری ترغیب می‌کند" از خود دفاع میکنن و یک ماه بعد تبرعه میشن. همین اتفاق کمک شایانی به بیشتر مشهور شدن این کتاب می‌کنه.

 

۲ نظر ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۰۶:۳۰
ZaR